غزل عاشقانه،هیمو عزیزیان

 

 

عطروبوی پیراهنِ یوسفم از دور می آید
طَمَعِ این اشتیاقم،بامن به گور می آید.
هرچند که فاصله نیست از تو،به من اما
چه فایده که پیراهنت به نزد منِ کور می آید.
گرگ هوسِ درونم می درد، روحم را
تسلیم مرگم من،میدانم که صدای صور می آید.
خون می تراود در وجودم بنده گی اش را
می شنوم آوای لن ترانی دوست از کوه طور می آید.

یخ زده ام در این برودت عشق و ایمان
از طرف امانت توست فروغ نور می آید….
می نوشم جرعه به جرعه یِ شعرِ وطنت، را
حس می کنم شرابیست که از شهد انگور می آید.

با وجود گرمای نفس های توست که هنوز
آوایی ضعیف از این دیار سوت وکور می آید.

#هیموعزیزیان
@shahogida

 

 

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

1 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا