شعر عاشقانه از هیمو عزیزیان

 

 

پشت پنجره نشین و مرا تماشا کن ،تماشا…
بااین دل بی قرارم مدارا کن مدارا
سایه به سایه ات دویدم در پی‌ت که گویم
از دگران دوری جو ؛تبرا کن تبرا..
ملاتت گو چه می‌ داند انچه گذرد میان ما
از سخنـهای بیهوده مبرا کن مبرا
پا نها در مسیر عشق و سرانجام
دل و عقل را مجزا کن مجزا

دل می تراود در رگ ها عشق را
تو آن را بانگاهت شکوفا کن شکوفا
نگذار عالم بفهمد این راز راکه باید
این عشق را هردم معما کرد معما
در آخر گویمت شیرین فرجام عشق
تو زمان آن را محیا کن محیا

تا که این درد دیرینه درمانی راباید
توآن زخم کهنه را مداواکن مداوا
#هیموعزیزیان

 

 

 

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا