تصور کن|هیمو عزیزیان

تصور کن، پنجره ای باشد رو به چهاراهی پر رفت و آمد.
و بارانی باشد از تبار بهار،نرم وآهسته زمین خشک را ظرافت وارانه نوازش کند.
این سوی پنجره میزی باشد و یک صندلی یک دفتر و یک مداد و یک ماگ قهوه .
بخار قهوه در یک مسیر مستقیم بالا بیاید و چندی بعد کم و کمتر بشودتا جایی که محو بشود مثل تمام فکرو خیال هایی که راه به جایی نمی برند و درنهایت به فراموشی سپرده می شوند.
خب چه می شوداگر جرات به خرج دهی و قلم را در دستانت بگیری.
کافیست نگاهی به آن سوی پنجره بیندازی.
اول از همه به چهار راهی که چراغ راهنمایی اش هنوز که هنوز است کار می کند و سر سختانه به مردم می فهماند چراغ زرد به معنای احتیاط است نه بر سرعت خود افزوردن و رد شدن .
بعدش زنی که بی وقفه و تند می رود یا بهتر است بگویم می دود که کمتر خیس بشود،افسوس که نمی تواند بفهمد شاید این آخرین باری باشد که زیر این نعمت الهی قدم بردارد.کسی چه می داند شاید واپسین لحظه های عمرش را سپری می کند.
یا پسرکی که اسپند بدست در میان ماشین ها زیبا و صاحبان بی اعصاب راه می رود ،از همین جا معلوم است که دارد چیزی می گوید،شاید التماس و شایدنفرین به بخت بدش که به جای درس خواندن درمدرسه دارد وسط جاده دارد برای زندگی فلاکت بارش یاسین می خواند.
حتی راننده هایی که جدا از رنگ زرد ،سه ثانیه آخر چراغ قرمز را باز سبز می بینند .
از همان جا می توانی بفهمی آخر کار همه ی آنها چه می شود.
حال نگاهی به کاغذ بینداز،سیاه شده است .
از حسرت ها،از افسوس ها،از درد ها،از خودخواهی ها،از خواستن ها و…
حال اگر همان چند جمله را کمی مقدمه و کمی فقط کمی عمق دار بنویسی می شود یک داستان بلند و شاید حتی یک رمان…
خب شاید من نویسنده نباشم اما فقط حسرت هایی که کشیدم ، زخم هایی که خوردم ،و ای کاش هایی که نرسیدم ، در بین کاغذ هایی که سیاه کردم گم می کنم .
گاهی اوقات دختری می کشم از جنس غروریا زنی از جنس سکوت و حتی مادری از نسل غم
گاهی وقتا خواهری از تبار دلواپسی.و معشوقه ای در پس وصال…
من نداشته هایم را به قلم می کشم.
آری من نویسنده نیستم فقط گه گاهی می نویسم….
#هیموعزیزیان

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا