شعر هیمو عزیزیان
می نویسم از درد روزگار توبخوان
اول آنهایی که نیستنداز تبار انسان
می دزدند گندم و پس می دهند نان
گرچه نشان ازمهر دارد پیشانیشان
دوم مردمی که در پی همان نان
مجبورند و گاهی می دهند جان
سوم،صفوف اول نماز جمعه اند
سجده کرده امادر فکر حوری و زنان
چهارم و پنجم آنانی اند که ساکت اند
همچو کبک زیر برف اند وندارند ایمان
ششم آن دسته که مدعی دین اند
همیشه کلاه گذاشته اند بر سرپیروان
و خاموش کرده اندچراغ مغزشان
هفتم ناله ی شب مادران سرزمینم است
با قرص و آرامبخش می خوابند؛بدین سان
هشتم کابوس فرزند شهید گمنانیست
با خون دل نوشت، بابا ندارد نشان،
بابا ندارد مکان
سخن از پیر میخانه گویم ،بشنو
شرابی نیست مرهم شود این چنان
نهم سوادیست که ندارند افسوس
خاک می خورد کتاب ها در کنج اتاقشان
باز سر به فلک می کشد برج هایشان
دهم منم که می نویسم هر دم
هرگز نبودو نیست از مقصودم نشان
دگر بس است که قلم نمی تواند برقصد
می دانم که خسته است از این وضع آسمان.