بیوگرافی کامل محمد رضا داوود نژاد + عکس
محمدرضا داوودنژاد (زاده 1359) بازیگر ایرانی است.وی برادر کوچکتر علیرضا داوودنژاد (کارگردان) است.
زمینه فعالیت : سینما – تلویزیون
ملیت : ایرانی
تولد : 1359
تهران
پیشه : بازیگر
سالهای فعالیت : 1365 تاکنون
همسر : غزل بدیعی
مدرک تحصیلی : دیپلم انسانی
مجموعه آثار:
– بی پناه (علیرضا داودنژاد، 1365)
– مصائب شیرین (علیرضا داودنژاد، 1377)
– بچه های بد (علیرضا داودنژاد، 1379)
– بانوی کوچک (مهدی صباغزاده، 1380)
– هشت پا (علیرضا داودنژاد، 1383)
– چپ دست (آرش معیریان، 1384)
– تیغ زن (علیرضا داودنژاد، 1387)
– کنسرت روی آب (جهانگیر جهانگیری، 1388)
– نیش زنبور (حمیدرضا صلاحمند، 1388)
– همه چی آرومه (مصطفی منصوریار، 1389)
– مرهم (علیرضا داودنژاد، 1389)
– دردسر بزرگ (مهدی گلستانه، 1390)
– خیابان های آرام (کمال تبریزی، 1389)
– زن ها شگفت انگیزند (مهرداد فرید، 1389)
– کلاس هنرپیشگی (علیرضا داودنژاد، 1391)
مصاحبه با رضا داوودنژاد
رضا داوودنژاد در تمام لحظات مصاحبه بارقههایی از همان شخصیت شیطان و دوستداشتنی را نشان داد. در تمام سه، چهار ساعتی که روی مبل،کنار همسرش نشسته بود و تعریف میکرد؛ از بیماری، از سفر هوایی به شیراز، از پزشکانی که زندگی را به تنش برگرداندند و از آن کبد اهدایی و صاحبش. شاید این تنها لحظهای بود که لبخند روی لب رضا خشکید. لحظهای که دوباره فکرش رفت به جبر و اختیار. اینکه ملکالموت، در ناکجاآباد جانی را بستاند و جان دیگری، جان بگیرد.
رضا با کبد اهدایی به زندگی برگشته. رفته بودیم سراغش تا در همین حول و حوش حرف بزنیم؛ «زندگی». برای آنهایی که میروند تا ته خط و برمیگردند، همین نفس کشیدن کافی است. «زندگی» آنها همین است که «غزل» کنارشان باشد و نفس پدر و خواهر و عمو و پسرعمه و بقیه را حس کنند… این است زندگی ایدهآل!
شخصا عاشق چاقیام
چقدر خوب است که سرحال و سرپایی. الان چطوری؟
درحال حاضر شغل شریف استراحت را سپری میکنم. آبانماه یک جراحی دیگر دارم بعد از آن هم باید ۵-۴ ماه استراحت کنم.
همیشه وقتی تو را میدیدیم فکر میکردیم چقدر خوب است که کسی بتواند آنقدر اراده داشته باشد و اینهمه کاهش وزن، اما انگار کلیت ماجرا این است که اگر آدم با چاقیاش کنار بیاید به نفعش است!
واقعیت این است که هرطور که باشی یک حرفی درمیآید. وقتی لاغر شدم همه دوروبریهایمان میگفتند بس کن بگذار کمی چاق شوی. آن موقع به ۷۶ کیلو رسیده بودم و در کار «فراموشی» مشغول بودم. مردم که من را میدیدند میگفتند وقتی چاق بودی بانمکتر بودی، در حالی که وقتی هم که وزنم بالا بود همه به من گفتند چهکار میکنی داری میترکی. من هم درکل دائم دنبال یک خط تعادل هستم که یکجایی آن را پیدا کنم.
الان چند کیلویی؟
به دلیل جراحیهایی که انجام دادم نمیتوانم فعالیت کنم و دائم در خانه نشستهام تا عمل جراحی را انجام بدهم. من زمانی که به بیمارستان رفتم ۱۱۰ کیلو وزن داشتم. در حال حاضر هم بعد از این همه خانهنشینی ۹۴ کیلو هستم. البته مردم به من میگویند رضا چاق شدهای منظورم این است که این جمله چاق شدی، لاغر شدی همیشه با آدمهایی که اضافهوزن دارند، هست.
البته خود من شخصا عاشق چاقی هستم. حتی وقتی لاغر شدم دلم برای وزن زیاد تنگ شده بود. احساس میکنم وقتی چاقم بامزهتر هستم. به هرحال حجم و ابعاد زیادم را بیشتر دوست دارم.
بهخصوص که شما چهره آشنایی دارید و مردم یک تصویر ذهنی از شما دارند. وقتی آن تصویر تغییر میکند، بهخصوص در مرحله کاهش وزن، پوست صورت هم جمع میشود و مردم خوششان نمیآید.
این مربوط است به تصوری که از آدم دارند. بعد از اینکه حالم بد شد و به بیمارستان رفتم، مردم از روی دلسوزی به من میگفتند ای کاش که هیچوقت لاغر نمیشدی. بههرحال هنوز اندر خم پیچ این کوچه هستم!
آنقدر نخوردم که افتادم
ظاهرا جراحیهای نامتعارفی برای کاهش وزنت انجام دادی که کارت به بیمارستان کشید.
بله، اصل داستان این است که من ۱۰سال پیش معدهام را کوچک کردم و این جراحی مشکلات زیادی برایم به وجود آورد. بعد از آن سیستم گوارشیام دچار اختلالاتی شد و مجبور به تحمل بایپس رودهام شدم و باید بعد از این جراحی، خیلی مسائل را رعایت میکردم. باید آمپول و سرمهایی میزدم، اما من وقتی روی دور لاغر شدن افتادم هیچکدام از مسائل پزشکیام را رعایت نکردم. این بیخیالی باعث شد که بدنم تحلیل برود به همین دلیل هم بعد از پیوند بهبود من خیلی طول کشیده. معمولا بعد از پیوند اعضا افراد خیلی سریع مرخص میشوند اما من چون ضعف شدید جسمی داشتم جراحیام خیلی سنگینتر انجام شد.
وقتی شروع میکنی به غذا نخوردن بدن عادت میکند و تو فکر میکنی چقدر خوب که اشتها ندارم.
بله، من یک جنگی با نخوردن پیدا کرده بودم، طوری شده بودم که از غذا خوردن فرار میکردم. غزل (همسرم) متوجه شده بود به محل فیلمبرداری میآمد و مجبورم میکرد روبهرویش بنشینم و غذا بخورم. قبلتر یواشکی و دور از جمع غذا میخوردم الان باید جلوی چشمها غذا بخورم که دیگران ببینند.
حالا به هم وابسته تریم
خانم بدیعی قاعدتا بیشترین درگیریها را در این مدت، شما داشتید. بهخصوص خبرهای ناامیدکنندهای که در این وقت به گوشتان میرسید. این مدت را چطور پشتسر گذاشتی.
غزل بدیعی: روزهای خیلی بدی را گذراندم. حجم تلفنها و ملاقاتهای رضا هم خیلی زیاد بود. البته این دوران درعین تلخی دوران خوبی برایمان بود. نتیجه این روزها آثار خوبی برای هردوی ما داشت.
منظورتان از این آثار چیست؟
قبل از این نمیدانستیم مردم تا این حد رضا را دوست دارند. در این دوره مردم و دوستان آنقدر به ما محبت کردند که واقعا برای من غیرقابل تصور بود. رضا وقتی در آیسییو بستری بود از ساعت ۳تا ۵ که وقت بازدید بیمارها بود هرروز حدود ۲۰۰ نفر از دوستان و آشنایان جمع میشدند. تازه رضا هم وضعیتش طوری نبود که بتواند آنها را ملاقات کند و بیشتر من کنارشان بودم. حمایت دوستان در آن دوران خیلی به من کمک کرد.
پشت سرگذاشتن این بحران روی زندگی شخصی شما تاثیر هم گذاشت؟
غزل: فکر میکنم بله خیلی.
رضا: به هرحال ما یک دوره سخت را پشتسر گذاشتیم، من به مرزهای خیلی خطرناکی نزدیک شدم. این اتفاق بعد از گذشتن ۲سال از ازدواج ما پیش آمد. من و غزل ۲سال قبل از ازدواجمان با هم نامزد بودیم و چه در دوره نامزدی و چه در زندگیمان همیشه با هم خوب بودیم و هیچوقت مشکلی با هم نداشتیم و همیشه فکر میکردیم رابطهمان در آخرین حدی است که میتواند بین زن و شوهر باشد و این دوران بیماری من هم وابستگیمان را خیلی بیشتر کرده است. به هرحال پدرومادر رابطه فرزندی و پدر و مادری دارند که طبیعی است اما غزل در تمام این روزها کنار من بود و روزهای خیلی سختی را پشت سر گذاشت.
هیچ وقت به روی خودم نیاوردم
در دوران بیماریات مطلع بودی که چقدر خطر تهدیدت میکند؟
متوجه شده بودم. البته از واکنش اطرافیانم بو بردم. من هرروز نسبت به روز قبلم ضعیفتر شدم طوری که روزی ۱۷ساعت میخوابیدم. وقتی بیدار میشدم و غزل و پدرم را بالای سرم با یک حالت خاص میدیدم یا دوستانم را میدیدم؛ آدمهایی که همیشه تو سر و کله هم میزدیم و شوخی میکردیم ولی حالا گریان بودند متوجه شدم اوضاع خوب نیست. تنها فکری که به سرم زد این بود که خودم به روی خودم نیاورم چون اگر به رویم میآوردم اوضاع روحی خانوادهام بدتر میشد. در این مدت اصلا خودم را نباختم. فکر کردم اگر خودم هم حالم بد باشد وضعیت بدتر خواهد شد.
تصویری که همیشه از تو وجود دارد تصویر یک فرد با روحیه است که به نظر من این انرژی به تو کمک زیادی کرد.
بله، معمولا در طول بیماری هم مریض خوبی هستم. روحیهام را از دست نمیدهم. اگرچه باید اعتراف کنم یکی از دلایلی که آمپولها و سرمهای ویتامینم را نمیزدم ترس بود.
شما در وجود خودت هیچوقت به ترس از دست دادن رسیدی؟
خوشبختانه فکر میکردم خیلی وضعیت حادی ندارم. تنها چیزی که نگرانم میکرد دوروبریهایم بودند که این موضوع که میدانستم از دست دادن من برایشان خیلی سخت است، توانست من را نگه دارد. یعنی دیدم که اگر اتفاقی برای من بیفتد غزل، پدرم، مادربزرگم و خواهرم به کجا میرسند. پذیرفته بودم اتفاقی است که برایم پیش آمده است و خیلی سریع با آن کنار آمدم اما تنها چیزی که دائم فکرم را مشغول میکرد این بود که بعد از این ماجرا چه ضربهای به آدمهای دور و بر من خواهد خورد. این ترس به من انگیزه ماندن میداد.
در این مدت خواب هم میدیدی.
بله کلا در یک دنیای دیگر سیر میکردم نه اینکه بگویم خوابهای عجیب و غریب این دنیا و آن دنیا را دیدم، نه. اما حال خاصی داشتم، امیدوارم کسی آن حال را تجربه نکند ولی یک عالم خاصی بود که حسی است و قابل گفتن نیست.
اولین دیدار؛ عروس ما شو!
داستان ازدواج و آشنایی شما چطور بود؟
رضا: داستان آشنایی ما برمیگردد به خواهرهای ما. ۸سال پیش خواهر من زهرا، خانه عسل بدیعی خواهرخانم من دعوت بود. برای اولینبار غزل را که میبیند به غزل میگوید بیا عروس ما شو (میخندد) درواقع آشنایی ما به واسطه خواهرهای ما بود.
غزل: البته از وقتی این جملهها رد و بدل شد تا آشنایی من و رضا حدود ۴سال گذشت.
رضا: بله ۴سال پیش که غزل را برای اولینبار دیدم، پسندیدم (هردو میخندند)… یادم میآید وقتی غزل را دیدم تمام دوروبریهایم به من میگفتند غزل؟ عمرا! مرتب به گوشم میرساندند که غزل دوست ندارد ازدواج سینمایی داشته باشد. اما خب چارهای نبود (میخندد).
غزل میگفت جنس تو چنین است!
به خاطر ازدواجت تصمیم به لاغر شدن گرفتی؟
نه اتفاقا زمانی که من و غزل آشنا شدیم درست بیشترین وزن زندگیام را داشتم، آن موقع ۱۸۷ کیلو بودم. از همه هم اعتمادبهنفسم بیشتر بود. من کلا با چاقیام مشکل نداشتم، شاید دلیل بالا رفتن وزنم هم همین مسئله بود.
گفتیم شاید جزء شرطهای ازدواجت پایین آوردن وزن بود.
نه، بعد از دوران آشنایی و نامزدیمان تصمیم گرفتم وزنم را پایین بیاورم. اتفاقا غزل شاکی بود که وزنم را پایین آوردم به بابام میگفت رضا را به من قالب کرده… این چینی است. من که دیدمش چاق بود.
فاصله آشنایی تا ازدواجتان چقدر طول کشید؟
۲سال. مهر ۲سال قبل مراسم ازدواجمان بود.
به نظرم هیچ خانوادهای مثل خانواده داوودنژاد خانواده بودنشان رو نیست. شما همیشه کنار هم هستید در حالی که خیلیها اهل به نمایش گذاشتن خانواده نیستند.
واقعا دلیل بودن خود من در سینما تاثیر مستقیم کار پدرم در خانواده بود و همه ما به واسطه پدر و تجربههای او وارد سینما شدیم. نمیتوان این موضوع را نفی کرد.
روزی که گریه کردم
همیشه کنار مادربزرگ و عمه و عمو بودهاید. آیا هنوز هم همان خانواده احساسی و به هم متصل هستید که ما از بیرون میبینیم؟
رضا: جواب این سؤال را باید از غزل بپرسید.
غزل: صددرصد همان صمیمیتی که دیگران تصور میکنند در خانواده رضا وجود دارد. رابطه همه اعضای خانواده باهم خیلی نزدیکتر از بقیه خانوادههاست. ما هم عمه و خاله داریم اما به این شکل در زندگی هم سهم نداریم. ولی خانواده رضا خیلی عاطفیاند و به هم وابستگی دارند.
این جدا شدن از خانواده بعد از ازدواجت چقدر برایت سخت بود.
رضا: من از ۱۵ سالگیام زندگی مجردی را تجربه کردم یعنی از خانوادهام جدا شدم. در فاصله این ۵ سالی که تنها زندگی میکردم و بیشتر دوستانم در کنار من ازدواج کردند متاسفانه بعضیها طلاق هم گرفتند. حتی دوباره ازدواج کردند و بچهدار هم شدند ولی من هیچوقت ازدواج نکردم و با اینکه از خانوادهام جدا شده بودم همچنان در کنار همدیگر بودیم. مثلا من با مادربزرگم ۲روز یکبار صحبت میکنم، یا با عمهام رابطه نزدیکی دارم، با پدر، مادر و خواهرم هم که خیلی بیشتر. ما هرموقع که وقت کنیم دور هم هستیم. این دورهمیها جزء برنامههای اصلی زندگیمان است.
و شب عروسی گریه نکردی؟
رضا: نه اصلا گریه نکردم. غزل دورشدن از پدرومادرش برایش آسان نبود و خیلی جای خالی پدرومادرش را احساس میکرد اما به حد گریه وزاری نرسید.
من اولینبار که خانه گرفتم و از خانه پدرم وسایلم را جمع کردم که به خانه خودم ببرم، این اتفاق برایم افتاد. مادرم و خواهرم گریه کردند اما فقط همان یکبار گریه کردند چون زمانی که در خانه بودم خیلی شر بودم و همه را اذیت میکردم! بعد از رفتنم خانوادهام به آرامش رسیدند!
دارم کیک میپزم، حرفهای
تو از ۱۵سالگی فعالیت کاری داشتی و دستت در جیب خودت بود.
بله، وقتی تصمیم گرفتم تنها زندگی کنم پدرم به من گفت باید دیگر دستت هم در جیب خودت باشد. ندارم و پول آب و برق و تلفن من را بدهید، وجود ندارد. من اصولا آدمی نیستم که یکجا بنشینم، یعنی همین الان که مجبورم خانهنشین باشم زدم به کار شیرینیپزی و آشپزی. مرتب کیک میپزم و میفرستم برای دوستانم. یعنی اینکه بخواهم تنها بنشینم و فیلم ببینم کلافهام میکند، باتوجه به اینکه نورآفتاب و هوای بیرون برایم ضرر دارد تصمیم گرفتم بروم لوازم تخصصی شیرینیپزی بخرم و شروع کنم به شیرینیپزی. بعد با سامان گلریز صحبت کردم کلاس آشپزی به من معرفی کرد که بروم دوره آشپزی تخصصی ببینم.
غزل: رضا کلا نمیتواند در خانه بماند، آدمی است که درکل آرام و قرار ندارد.
در شیرینیپزی به چه مراحلی رسیدی؟
رضا: به مراحل خوبی رسیدم.
غزل: روزی دو مدل شیرینی میپزد آن هم شیرینی حرفهای.
تصمیم نداری نمایشگاه برگزار کنی؟
نه، برگزاری این نمایشگاهها کار بقیه بازیگرهاست؛ کار من نیست (میخندد).
ما چشم خوردیم!
زندگی با رضا با آن تصوراتی که در ذهنت بود تطبیق داشت یا با آدم جدیدی روبهرو شدی؟
غزل: یکسری از خصوصیات رضا را میشناختم اما خب یکسری چیزها هم هست که در زندگی با آن روبهرو شدم. اما آنقدر مسئلهدار نبود که جا بخورم. اگر کسی خوب زندگی کند فرقی نمیکند که سینمایی باشد یا غیرسینمایی.
البته شاید دلیل آن هم آشنایی شما با فضای سینما از قبل بوده است.
غزل: بله، خواهر من چندین سال است که در سینما فعالیت دارد من هم با او به سر صحنه میرفتم و با این فضا آشنا بودم.
بدترین قسمت زندگی با یک بازیگر چیست؟
رضا: غزل نسبت به من خیلی آدم آرامی است. بعضی وقتها به صحنه که میآید همه از من شکایت میکنند. همه به او میگویند «غزل تو چطور با او زندگی میکنی؟! رضا آرام و قرار ندارد.» من در صحنه آدم پرانرژیای هستم وحتی شده که ترقه برتکانم! بچهها همیشه از شلوغکاریهای من شکایت دارند. غزل هم گاهی صدایش در میآید که بابا رضا کمی مراعات کن.
من همیشه فکر میکردم زندگی شما چشمخورده است شما هم به این مسئله اعتقاد دارید؟
غزل: ما هم بعد از این جریانات به این قضیه اعتقاد پیدا کردیم.
رضا: نمیدانم چرا اما من هم اعتقاد پیدا کردم. به نظرم آدمهایی که شاد هستند همیشه این موضوع تهدیدشان میکند، دلیل آن را هم نمیدانم. امسال تولد هردوی ما در آیسییو گذشت، بالاخره قسمت ما اینطور بود.
نفر اول فهرست اهدای کبد
دوره انتظاری که برای پیوند داشتی چطور گذشت؟
آن دوره بدترین قسمت بیماریام بود چون هیچ آرزویی نمیتوانی داشته باشی بهخصوص که گروه خونی من هم جزء گروه خونیهای کم است و نمیشود از خدا خواست که کسی از دنیا برود تا کبد اهدایی پیدا شود تا به من برسد. یعنی یک وضعیت خیلی بد داشتم که هیچکدام از افراد خانوادهام نمیتوانستند دعا کنند و فقط انتظار بود و انتظار. یکدفعه به کما رفتم از کما که بیرون آمدم مرخص شدم گفتند در خانه بمان کبد پیدا شد که شد اگر هم که نه کاری از ما برنمیآید و این سختترین دورانی بود که ما در شیراز گذراندیم. حال جسمیام هم هرروز بدتر میشد.
غزل: برای خیلیها این انتظار ممکن است به یک سال و ۲سال هم برسد شرایط رضا خیلی حاد بود چون وقتی ما به شیراز رسیدیم بین تمام کسانی که در لیست پیوند کبد بودند رضا هم به دلیل سنش و هم به دلیل شرایط خیلی حادی که داشت و هم به دلیل بیلی روبینی که همه زیر ۲۰ بودند و رضا ۲ماه بود که با بیلی روبین ۳۹ زندگی میکرد به واسطه بیلی روبین خطرناکش نفر اول فهرست شد؛ یعنی جزو کسانی شد که اولین کبد به دست آمده را باید به او پیوند میزدند. دکتر رضا گفت اگر تا ۳ روز دیگر پیوند کبد نداشته باشد فوت میکند، به همین راحتی. بنابراین روند پیوند رضا سریعتر انجام شد.
هزینه سرسامآور درمان
مرحله درمان بیماری شما چطوراست؟
همین الان روزی ۲۵عدد قرص میخورم. این آمپولها و آنتیبیوتیکهایی که تزریق میکنم واقعا سنگین است و هزینه خیلی سنگینی هم دارد. واقعا نمیدانم بعضی از مردم چطور از پس هزینههای درمانشان برمیآیند. بهطور مثال یکی از قرصهای من هر عدد آن ۱۵۰هزار تومان است و تا ۶ماه هم باید این قرص را مصرف کنم. ضمن اینکه این قرص شامل بیمه هم نمیشود یا یک آمپول تزریق میکردم که هر عدد آن ۳۸۰ هزارتومان بود و جزء بیمه هم نبود واقعا هزینههای دارویی سرسامآور است.
غزل: درمان رضا دارویی است و تا ۵سال هم باید این داروها را ثابت مصرف کند.
رضا: البته من جزو بیمارهایی بودم که بدبیاری زیادی هم آوردم و به دلیل ضعفهایی که داشتم یکسری ویروس گرفتم. خب عمل پیوندی هم جزء سنگینترین جراحیهاست.
پارتیبازی نبود!
غزل: رضا دیگر شرایط ماندن نداشت. همین شرایط حاد هم باعث پخش شدن این شایعه شد که چون رضا بازیگر بوده، زودتر به او کبد رسیده است؛ شایعهای که حیثیت بیمارستان نمازی را تهدید میکرد. آنها قبل از اینکه شایعات منتشر شود یک دکتر خارج از بیمارستان را آوردند که انجام این پیوند اورژانسی را تایید کرد. چون آنهایی که وضعیت حاد اورژانسی دارند را به خارج از بیمارستان میبرند تا تاییدیهای تهیه کنند که ثابت کند حال بیمار وخیم است و باید به اول لیست اضافه شود.
به هر حال قبل از پخش شدن این شایعه، این اقدامات انجام شده بود. خیلیها میگفتند چرا داوودنژاد را به اول لیست اضافه کردید؟ کسانی هستند که ۳ سال در لیست انتظارند اما خودشان با پای خودشان میآیند و میروند. در واقع درصدی کبد برای ادامه زندگی داشتهاند اما رضا هیچ شانسی نداشت.
خانوادهای که جان مرا نجات داد
آیا خانواده کسی که کبدش را به شما اهدا کرد را ملاقات کردهاید؟
قانون است که نباید خانوادهای که اهدای عضو کردهاند را ببینیم اما ما خانوادهشان را دیدیم. پدرم و غزل در مراسم سوم و هفتم آن مرحوم شرکت کردند. خود من هم توانستم در مراسم چهلم آن مرحوم حضور داشته باشم. در حال حاضر هم با خانوادهشان ارتباط دارم. متاسفانه بیمه تامین اجتماعی حمایتشان نمیکند. مرحوم کاکاوند با اهدای بدنش جان ۵ نفر را نجات داد؛ کلیه، پانکراس، حنجره و قلبش را هم اهدا کردند. کبدش هم که به من رسید. این مرحوم ۴۵ روز کم دارد برای اینکه خانوادهاش بتوانند از مزایای بیمه ۱۰ساله استفاده کنند و تامین اجتماعی این کار را انجام نداده است. من هم خیلی دنبال کارشان را گرفتم اما موفق نشدم قاضی مرتضوی را ملاقات کنم. با دفتر کارشان صحبت کردم، نامه نوشتم و تقاضای رسیدگی کردم اما همچنان خبری به ما ندادند.
باید فرهنگ اهدای عضو را ترویج داد
به نظر من حمایت کردن از این ماجرا، فرهنگ اهدای عضو را به وجود میآورد؛ یعنی باید شرایطی را ایجاد کرد که بیمهها از آن حمایت کنند. اگر فرهنگ اهدای عضو جا بیفتد خیلی از بیمارها میتوانند به زندگی برگردند. من در بیمارستان به چشم میدیدم بچههایی را که خیلی کم سن و سال هستند و به دلیل نداشتن کلیه جانشان در خطر است. باید به خانواده کسانی که اعضایشان را اهدا میکنند نگاه ویژهای داشت تا حداقل بدانند اگر دارند عزیزشان را از دست میدهند، یک قدمی هم از طرف مسئولان برداشته میشود؛ به طور مثال همین خانوادهای که کبدشان را به من هدیه کردند و بچه کوچک دارند اما هیچ حمایتی ندارند. البته فرهنگ اهدای عضو نسبت به گذشته بیشتر جا افتاده است. خود دکترهای بیمارستان که در کار اهدای عضو هستند، میگفتند نگاهها به این قضیه خیلی تغییر کرده است.
در شیراز به زندگی برگشتم
در این مدت آیا هیچ وقت پیش آمد که ناامید شوی؟
غزل: ناامید که نشدم اما رضا وقتی به کما رفت و علائم خطرناک شد، احساس کردم کم آوردهام و روحیهام را از دست دادم.
البته در شیراز حال ما خیلی بهتر بود اما در تهران نه؛ رضا در تهران که ۱۷ روز بستری بود فقط دارو مصرف میکرد و روزبهروز هم حالش بدتر میشد. اما حمایتی که در بیمارستان شیراز از رضا و ما شد بینظیر بود. حتی رفتار پزشکهای شیراز در مقایسه با دکترهای تهران زمین تا آسمان فرق میکرد. دکترها در تهران به ما گفته بودند دیگر همه چیز تمام است اما شبی که به شیراز رسیدیم و در آیسییو «بیمارستان نمازی» بستری شد، خانم دکتر علیزاده با یک ربع صحبت کردن توانست آرامشی به ما بدهد که در ۱۷ روز تهران از هیچ پزشکی ندیدیم؛ این قوت قلب خیلی به ما کمک کرد.
رضا: فضای «بیمارستان نمازی» یک فضای عجیب و غریب بود. آنقدر مریض برای آنها اهمیت داشت و آنقدر دکترها به بیمارشان توجه میکردند که احساس نگرانی نمیکردی؛ شب اول ۱۳-۱۲ دکتر بالای سر من آمدند.
حسابی تعجب کرده بودم و فکر میکردم این اتفاق برای من افتاده است و چون بازیگر هستم آنقدر به من رسیدگی میشود اما فردای آن روز متوجه شدم که این تیم هر روز به تمام بیمارها سر میزند. قبلش هم به جز این تیم ۱۳-۱۲ نفره، چند دکتر دیگر بالای سر بیمارها میآمدند.تیمی که دکتر ملکحسینی جمعآوری کرده بود، تیمی است که تمام دکترهای آن پزشکان مسئول و خوشاخلاقی هستند که با بیمار ارتباط برقرار میکنند.
آرزوی من بازگشت به خانه بود
بعد از جراحی اولین کسی که خبر بهبود را به شما داد چه کسی بود؟
در این عمل جراحی تا ۲۵ روز بعد از پیوند هم خطر پسزدگی پیوند وجود دارد؛ بنابراین من دائم درگیر اتفاقات و جریانات بودم. زمانی که از بیمارستان هم مرخص شدم باید در شیراز ۲ ماه میماندم تا به کمیسیون پزشکی بروم و خیال دکترها راحت شود و به من بگویند میتوانی به تهران برگردی. در آن شرایط فقط دنبال این بودم که به تهران برگردم. خب آنقدر به من سخت گذشته بود که میخواستم به خانه برگردم. در واقع شرایطی داشتم که آمدن به خانه خودم تبدیل شد به یکی از آرزوهایم!
شیفت خانوادگی برای مراقبت
در شیراز کجا اقامت داشتی؟
یک خانه کوچک اجاره کرده بودم و آنجا زندگی میکردم با غزل و مادربزرگ و عمه و پسرعمهام و پدر غزل.
رضای جدید!
سختیهایی که در این مدت کشیدی باعث تغییر نگاه تو نشده است؟
چند بار گفتهام به این مرحله رسیدن و برگشتن، خیلی در زندگی تاثیر میگذارد. فکر میکنم نباید راجع به آن حرف زد اما تجربهای است که تاثیرات عمیقی روی زندگیام گذاشته است.
غزل: به نظر من رضا واقعا تغییر کرده، خیلی آرام شده و حتی مهربانتر هم شده است.
آیا شیطنت رضا شما را اذیت میکرد؟
غزل: اذیت نمیکرد اما واقعا در برابر انرژی زیاد او کم میآوردم و در این مدت، این پر شر و شوری رضا کمی متعادل شده است. شاید باور نکنید اما هر وقت که با هم بیرون میرفتیم، نمیدانستم که شب برمیگردم یا نه. ممکن بود سر از کرج و شمال یا شهرستانهای مختلفی دربیاوریم!
رضا: قبول دارم (میخندد). به غزل میگفتم برویم شام بخوریم، سر از شمال درمیآوردیم و ۴ روز بعد برمیگشتیم. همان جا هم مجبور میشد لباس بخرد.
خانواده عزیز من
در این مواقع میتوان فهمید که یک خانواده محکم و حامی چقدر میتواند در چنین شرایطی کمک کند؛ با توجه به اینکه به هر دلیلی آدمها خیلی از هم دور شدهاند.
بله، مثلا سجاد، پسرعمهام کسی بود که در پرستاری من نقش مهمی داشت. برادرم هم خیلی به من لطف کرد. البته بیماری من در شرایطی بود که او دانشگاه خارج از کشور قبول شده و باید میرفت اما تا قبل از جراحی پیوند کنار من بود.همه خانواده میخواستند در شیراز هم کنار من باشند اما شرایط طوری نبود که همه آنجا باشند؛ به هر حال خانهای که اجاره کرده بودیم، خانه کوچکی بود. خانواده به من واقعا کمک کرد.
پرستاران مهربان
فکر میکنم در مدت بیماری هیچ چیز نمیتواند جای قوت قلبی که پزشک به بیمار میدهد را پر کند.
بله، شاید باورتان نشود در تمام مدتی که در بیمارستان شیراز بستری بودم زمانی که دکترها بالای سرم میآمدند، تایم دلنشین من بود؛ میآمدند، شوخی میکردند، دلگرمی میدادند و من با آنها شوخی میکردم و با تکتکشان رابطه احساسی برقرار میکردم. از پرستارها هرچه بگویم کم گفتهام. به نظر من سختترین کار پرستاری را پرستارهای بیمارستان نمازی بر عهده دارند. تصور کنید من یک عمل پیوندی داشتم. خیلی از بیمارهای آن بیمارستان جراحی پیوند کلیه، کبد و پانکراس را با هم داشتند و از درد تا صبح فریاد میزدند. این پرستارها بسیار با حوصله و مهربان و مسئول از بیمارها حمایت میکردند؛ حتی خود پرستارها ملحفههای بیمارها را تعویض میکردند؛ همان پرستاری که زخمت را پانسمان میکرد بدون اینکه کمترین فشاری به تو بیاورد، ملحفهها را عوض میکرد.
مردم و دوستان؛ دمتان گرم!
از بین همکارهایت احساس کردی چه کسی بیشتر در این مدت کنارت بوده؟
واقعا نمیتوانم اسم ببرم چون همه دوستان و همکاران برای من سنگ تمام گذاشتند.
همانطور که حضور خانوادهام را در کنار خودم داشتم، واقعا حضور خانواده سینما را هم کنارم درک میکردم. خیلی وقتها به جماعت کارگر فکر کردم که چطور یک نفر ۲۰ سال در یک اداره کار میکند؟ همیشه برایم جای سؤال داشته که آیا ارتباط خاصی با همکارهایش دارد یا نه؟
در این مدت، تمامی کسانی که از ۱۵ سالگیام با آنها کار کردم، همه به من لطف داشتند. از بزرگان سینما مثل آقای انتظامی و آقای تارخ، کیومرث پوراحمد و جعفر پناهی، مسعود جعفریجوزانی گرفته تا همه همنسلهای خودم، همه آنها هر روز به دیدنم آمدند. این حمایت آنها بود که به من قوت قلب میداد. من آن موقع نمیدانستم چه اتفاقی بیرون افتاده است اما بعدها متوجه شدم که یک جماعتی از بازیگرها و کارگردانها هر روز به ملاقات من آمده بودند.
این لطفها و تماسها آنقدر زیاد بود که در روز جراحی من، غزل یک پیامک برای همه فرستاده بود که رضا در اتاق عمل است. من به شما خبر میدهم اما خب در آن شرایط غزل هم وضعیت روحی آشفتهای داشت و آنها او را درک کردند.
همین الان هم با من تماس میگیرند که رضا! اگر کاری داری یا کمکی میخواهی ما هستیم.
چگالی عشق بعد از بیماری
گذراندن این سختیها آیا باعث شده که قدر زندگی و لحظه را بیشتر بدانی؟
قدر تندرستی را با تمام وجود میدانم. تا موقعی که ناتوانی و افتادن روی تخت را تجربه نکنی، نمیتوانی متوجه شوی که راه رفتن چقدر باارزش است. همه ما این صحبتها را شنیدهایم اما تا دچار این معضل نشوی، قدر راه رفتن و سلامت را نمیتوانی از ته دل بدانی.من الان معنای اینکه یک نفر آرزوی تندرستی برایم میکند را میفهمم. سلامت باشی و با آرزوی سلامت، عبارات ارزشمندی هستند که برای من معنا دارد.
و عشق چقدر برایت معنا دارد؟
خیلی زیاد.
اگر بخواهی جملهای برای تشکر از غزل بگویی، چه میگویی؟
میگویم دستت درد نکند؛ این دستت درد نکند به معنای واقعی است. به نظرم این کلمات ساده واقعا باارزش هستند؛ حداقل برای من خیلی معنا دارند.
و شما فکر میکنی رضا دوباره به دوران شیطنت بازیهایش برمیگردد؟
غزل:مطمئن هستم همین الان هم که حالش بهتر شده، شیطنتهایش هم کمکم دارد رو میشود (میخندد)
یعنی دلتان برای این شر و شوری تنگ شده است؟
نه؛ از آرامش او بیشتر لذت میبرم.
برای ادامه زندگی نقشهای دارید یا نه؛ همین طور پیش میروید؟
رضا: نقشه خاصی نداریم؛ فقط دنبال گنج میگردیم! (میخندد)
آیا به بچهدار شدن هم فکر میکنید؟
رضا: نه؛ خودمان هنوز بچهایم و باید زندگی کنیم.