غزل خط رخ،عبدالسلام رسولی
“خط رخ”
خواهم که کشم،آن رخ و ابروی خمیده
گویی که چرا؟ چون که تویی نور دو دیده…
بامن بگو از تبصره ی خلقت آدم
آن کس که تو را همچو
فرشته،آفریده…
خود پیرهن یوسفم آغشته به خون است
نی با دهن گرگ ، که آدم بدریده…
گویی:بنگر این رخ ابن الفرحاتم
گویم بشوم با تو در اینجا هم عقیده…
گویی:که در این بزم ، زما شعر سرایید
گویم: که غزل یا که رباعی وقصیده…
گویم: که چگونه بپسندی سر ما را
گویی: که چو حلاج سری را که بریده …
گویم: که در این عالم هستی ،تو کجایی؟
گویی:که در آن قلب که با یار تپیده…
در نور،تو ختم و الخطر خود بنمایی
در گوش ملائک ، همه اسرار شنیده …
در باغ جهان ،میکده باز و همه عالم
چون بازی و بازیچه ی الوان رسیده…
من یار بگویم که خبر خالی و خیلی
خیر از تو، طلب از من بیچاره دمیده …
آن رخ بنما تا که نماند دل و دستم
دستی که بسی میوه ی هم نام تو چیده …
من مشتری آدم بی نام و نشانم
آن کس که مرا با دل ویرانه خریده…
زهری که در این شام رقیبم بچشانده
مرگی است که از قافله ی مار رسیده …
دشمن همه از پشت زده خنجر خود را
چون مار که با نیش ، خودش را بگزیده…
گو که نفس یار مرا حسن ختام است
آن دم که مسیحا به طبیبش، طلبیده ….
” عبدالسلام رسولی ”