گفتگوی جالب و خواندنی با حامد بهداد
این روزها قدم زدن در تهران حال و هوای دیگری دارد، مخصوصا که هدفی هم از آن در پسِ ذهنت باشد. اینجا همه چیز خوب است؛ از آب و هوای دل انگیز بهاریاش بگیرید تا سرعت راه رفتن آدمهای پر دغدغهاش و آن ترافیک عذاب دهنده، اما دلچسبش! شاید از ابتدای خیابان میرداماد تا قلهک، چند دقیقهای بیشتر وقتت را نگیرد، اما مهم این است که در همین اندک زمان، چه فکرهایی به سرت بیایند، ظاهر شهر و مردمانش را چگونه ببینی و اصلا چرا تنههایی که به تنت میخورند را احساس نکنی و به تنها چیزی که فکر کنی، این باشد که سر حرف را از کجا باز کنی، چه بپرسی، اگر ناراحت شد چه اتفاقی میافتد و هزار آیا و اگر که در ذهنت رژه میروند و وقتی به خودت میآیی که جلوی درِ سینما ایستادهای و به ساعتت نگاه میکنی که 7 بعدازظهر شده و از دور قدم زنان در حال آمدن است. جالب است… او هم ترجیح داده قدم زنان سر قرار بیاید!
«حامد بهداد» را به سینما قلهک دعوت کردهاند تا در اکران خصوصی و خیریه «انتهای خیابان هشتم» حضور داشته باشد و بعد از چند دقیقهای حضور در میان مردم، حرف زدن برایشان و تشویق شدن، سوار تاکسی میشویم، هم حواسمان به زیبایی شبهای تهران دوستداشتنی است، هم به ابراز محبتهای مردمی که هر از گاهی با تعجب نگاهش میکنند و احتمالا از خودشان میپرسند چرا سوار تاکسی شده و هم به سوال و جوابهایی که از قبل برای این گفتگو چیده شده. این گفتگو را دنبال کنید، جالب است و خواندنی… حرفهای حامد بهداد همیشه جالب است… البته این گفتگو میتوانست صفحات زیادی از مجله را بگیرد که من برای شما گلچینی از آن را انتخاب کردم…
* از این نمیترسی روزی به واسطه اتفاقی، مردم دیگر نشناسندت و از کنارت بیاعتنا رد شوند؟
… چون در محیطی بزرگ شدهام که الگوهای حقارت کردنش خیلی زیاد است و تا امروز تو سریهای زیادی خوردهام و عدم تاییدهای زیادی چشیدهام، سبک زندگیام هم فرق میکند؛ جامعه ما مریض است و حالت بیمارگونه دارد. مردم ما عادت کردهاند همدیگر را تحویل نگیرند، چون محبت نمیبینند، بنابراین عشقشان را هم ابراز نمیکنند و حقوق یکدیگر را نیز مورد تجاوز قرار میدهند! وقتی در چنین جامعهای بزرگ شدهام، معلوم است به محض اینکه یک نفر بی محلی مان کند، میرویم پِی کارمان!
* بیتعارف… شاید امروز؛ از خودم گرفته تا آن جوانهایی که در سالن سینما نشسته بودیم دوست داشتیم جای تو بودیم و از ما دعوت میشد روی سن برویم، تشویق میشدیم و… این خاص بودن در یک جمع چقدر لذتبخش است؟
… خاص بودن که لذت بخش هست، اما برای کسی که تنها سرمایهاش همین چهار تا کف و سوت باشد! بعد هم همیشه یادت باشد، این آدمهایی که فقط دنبال این هستند که مردم برایشان دست بزنند و هورا بکشند، به هیچ جا نمیرسند! آنها باید دنبال حقیقت و زیبایی درونشان باشند و درصدد کشف آن برآیند. آقا… این چیزها هیچی نیست. خود من مگر کم اشتباه داشتهام؟ کم امتیاز داشتهام؟ اعتراف میکنم بعضی جاها شاید دچار فساد اخلاقی شدم یا حق کسی را خوردم، اما جبران کردم. خب، آدمم دیگر… دارم زندگی میکنم. زندهام که زندگی کنم و تجربه. اگر آن اتفاقهای تلخ در زندگیام نمیافتاد که رشد نمیکردم و ساخته نمیشدم. این جامعه به زور میخواهد فرصت رشد کردن را از تو بگیرد و تو را تبدیل به یک صخره سنگی متعصب کند که این کار را بکنی و آن کار را نه! من به این شیوه زندگی اعتنایی نکردم و صدای دل خودم را گوش دادم؛ درست است که یک جاهایی غرورم شکست، حقیر و کوچک شدم، اما همهشان را جبران کردم، خودم را رشد دادم، آن بخش از زندگیام را که کتک خورده بود فیزیوتراپی کردم، جراحاتم را درمان، پانسمان و از خودم مواظبت کردم تا آدم بهتری شوم. این روزها دیگر به این فکر میکنم که پولی در سینما نمانده که بخواهم بازی کنم. با طرز تفکر خودمان هم اجازه نمیدهند بازی کنیم، آن کارهایی هم که آقایان دوست دارند ساخته شود، همه سفارشی و غیرجذاب است، تازه آنها هم پولی ندارند بدهند! همان روزهای اولی هم که وارد بازیگری شدم، یک دانشجو بودم، هنوز هم که هنوز است دانشجویم و این حس دانشجویی را با خودم حمل میکنم، زندگی میکنم تا درد کمتری بگیرم.
* شاید شما هم دوست داشته باشی یک روز بدون مزاحمتها و درخواستهای مردم از خانه بیرون بیایی، در کوچه و خیابانهای شهر قدم بزنی و آرامش داشته باشی، اما به واسطه بازیگر بودنت این اتفاق سالهاست از زندگیات رخت بربسته. با این چگونه مدارا میکنی؟
… ببین… من در مناطق محروم زندگی کردم… بنابراین روزهای سختی گذراندهام و زندگی سختی داشتهام، بنابراین خیلی راحتتر از دیگران میتوانم همه چیز را مدیریت کنم، چون با انواع و انحاء آدمها نشست و برخاست داشتهام و متعلق به یک جای خاص نیستم. به هر حال ما با مردم زندگی میکنیم و همیشه لابهلای آنها هستیم، برای همین هم هست که هیچ وقت از توجهات زیاد و درخواستهای مردم اذیت نمیشوم، چون داشتههای من از صدق سری بازیگری نیست؛ این منم که به واسطه تواناییهایم، وجه جدیدی به این حرفه دادهام.
* جالب است… قبلا اینقدر پخته حرف نمیزدی! این اتفاق دلیل خاصی دارد؟
… خب، مطمئنا عدد سن و عمر روی همه چیز یک انسان تاثیرگذار است. امروز، همان حرفهای دیروز را میزنم، با این تفاوت که دیگر میدانم از کدام زاویه حرف زدن درستتر است. شاید قبلا حرفی میزدم که نمیدانستم از کجا آمده، شاید به این دلیل که دوست نداشتم دروغ بگویم! البته نمیگویم الان دروغ میگویم یا با سیاست حرف میزنم، اما به گونهای حرف میزنم که از اعماق وجودم برخاسته باشد.
* خیلیها میگویند حامد بهداد به واسطه بازی در فیلم کارگردانهای بزرگی از جمله داریوش مهرجویی، مسعود کیمیایی، سیروس الوند و… بازیگر خوش شانسی است. خودت این را قبول داری؟
… چه شانسی؟ چه اقبالی؟ من برای به اینجا رسیدن خیلی زحمت کشیدم. واقعا اینجوری نیست. خدا میداند همه اینها حاصل زحمتهایی است که تا امروز کشیدم، هنوز که هنوز است دارم زحمت میکشم و تلاش میکنم. خوش شانس آن آدمی است که مفت مفت هنوز از راه نرسیده به لطف زد و بند و روابط بازیهایش میرود در بهترین فیلم مملکت بازی میکند! اصلا نمیداند بازیگری چیست، اصلا هنرمند نیست، اصلا این پدیده را نمیشناسد که بخواهد اجرایش کند، چون انرژی و مشخصات بازیگری را ندارد! خوش شانس آن است، نه من! اسم بدشانس را روی خودم نمیگذارم، اما با توجه به داشتهها و خصوصیاتم، خیلی بیشتر از اینها باید برداشت میکردم. به هر حال به اندازه تلاشی که کردم، محصول برداشت کردم، هر چند زیاد نبوده، اما خب، به داده و ندادهاش قانعم و همیشه از خدا و طبیعت سپاسگزارم.
* چندی پیش مصاحبهای خواندم که گفته بودی خیلی دیر به جایگاهی که امروز هستی، رسیدی. اگر واقعا همین است که میگویی، دلیلش چیست؟
… همه ما ایرانیها با این کندی دست به گریبانیم! چون اصولا ملت تنبلی هستیم و هیچ کداممان در کارهایمان برنامهریزی نداریم! شاید برای همین چیزها دست به دست هم دادند تا دیر به اینجایی که امروز هستم، برسم. البته اصلا اینطوری فکر نمیکنم که امروز که به اینجا رسیدهام، برایم کفایت میکند، چون اگر چنین اتفاقی در ذهن یک نفر به وجود بیاید که به غایت رسیده، به سرعت سقوط میکند.
* تا حالا شده به خاطر اتفاقی، نادیده گرفته شدنی یا حتی نقدی، تصمیم بگیری دست از بازیگری بکشی و خوشبختی را به شیوه دیگری جستوجو کنی؟
… ببین… جامعهای که نقد و منتقد نداشته باشد خیلی زود دچار پوسیدگی میشود! نقد شامل حال همه چیز میشود، جز مطلق؛ مطلق هم فقط حقیقت است و حقیقت است که فقط مطلق است؛ یعنی خداوند؛ این جان جهان کائنات و هستی. نقد وجود دارد که به حقیقت برسیم. همه کس و همه چیز نقد و منتقد میطلبد. نقد نمیتواند من را آزار دهد، خصوصا که علمی و موجه باشد. آنهایی هم که مغرضانه است، نیازی به توقف نمیبینم؛ خیلی راحت عبور میکنم و گازش را میگیرم رد میشوم. تا بوده در این جامعه بدی دیدهام و خوشبختانه چگونه مقابله کردن با بدیها را خوب یاد گرفته ام. هر کس بدی کرده، به سرعت جوابش را گرفته. هیچ وقت نتوانستهایم آزادانه و خالی از ترس دزد، راهزن و متلک گو یک شب بهاری به همراه زن و بچه مان قدم بزنیم! برای همین هم هست که همیشه یک سپر دفاعی برای خودمان در نظر میگیریم؛ آنقدر که هر کس بهمان لبخند میزند، سریع درصدد دفاع برمی آییم و میترسیم همان کسی باشد که میخواهد به باور، شرف و ناموسمان تجاوز کند. برای همین است که هر کس توهینی کرده، سریع در صدد دفاع برآمدهام. در حالی که یک آدم وارسته، عاشق و کسی که به صلح و صفا و نیکی فکر میکند، شیوه دیگری برای حیاتش به رسمیت بشناسد. شاید اصلا برای این نوع زندگی سراغ سینما نرود.
* شاید «حامد بهداد» وقتی جوانتر بود و هنوز کسی نمیشناختش، آرزو داشت با فلان بازیگر معروف همبازی شود و رو به رویش بازی کند، اما شاید امروز عکس این اتفاق افتاده باشد. خیلی دوست دارم بدانم الان خودت را جزو آدمهای موفق دستهبندی میکنی یا نه؟
… بله، این موفقیت است. این را همه جا گفتهام که وقتی جوانتر بودم، همیشه زائر حرم آقا امام رضا(ع) بودم و اصلا کاری جز زیارت نداشتم و همه چیز را از ایشان طلب میکردم. راستش را بخواهی لحظهای نبوده که از حضور و یاد ایشان غافل باشم. بله من آدم موفقی هستم، اما این موفقیت را به آستان مقدس آقا امام رضا(ع) مدیونم. هنوز هم برای زیارت به حرم ایشان میروم، چون مشهدیام و آنجا بزرگ شدهام، آخر کار دیگری جز زیارت آقا امام رضا ندارم. ممکن است خیلیها به این چیزها اعتقاد زیادی نداشته باشند، اما این دیگر جزو سرشت من است و تبدیل به عقیدهام شده. الان هم که بعضی وقتها برای زیارت به حرم ایشان میروم، لا به لای مردم گم میشوم و میان آن همه زائر و جمعیت که مانند میلیاردها جلد کتاب در یک کتابخانه عظیم میمانند، اندازهام، به اندازه یک ویرگول صفحهای از یک کتاب آن کتابخانه است.
* نمیدانم چرا الان این سوال به ذهنم آمد… آخرین باری که مثل خیلی از مردم سوار اتوبوس شدی را به خاطر داری؟ یا اصلا از این کارها به سرت میزند؟
… آره، اتفاقا همین دیشب به سرم زده بود بروم کمی مترو سواری کنم. اتوبوس هم سوار میشوم، چه عیبی دارد؟!
* واقعا؟
… آره بابا… ببین من بچه پایین شهرم، روی همین حساب زندگی کردن را «خیلی خوب» بلدم. اصلا سبک زندگی من یک شکل دیگر است؛ به محض اینکه بین بافت مردم میروم، همان لا به لایشان گم و گور میشوم، چون شبیه مردمم و یک آدم عادی ام. فقط فکر میکنم راز موفقیتم «محبت» است. همان محبتی که از آستان مقدس امام رضا دریافت کردم را به دیگران منتقل میکنم. درستش هم همین است؛ دریافت محبت و انتقال آن به دیگران.
* قرار نیست اینجا از کسی اسم ببرم. اما کم نیستند بازیگرانی که از جنوب تهران یا یک شهرستان برخاستهاند و امروز خیلی چیزها دیگر یادشان نمیآید! آنقدر که دوست دارند گذشته شان را هم کتمان کنند! سوالم این است که آخرین باری که جنوب شهر تهران رفتی کی بود؟
… عزیزم آنجایی که ما زندگی کردیم، طوری بوده که الان جنوب شهر تهران، برای ما مثل شمال شهر میماند. اصلا جنوب شهر تهران در برابر آنجایی که ما زندگی کردیم مثل شانزلیزه و لوس آنجلس میماند! این حرفها کدام است؟ تهران که شمال و جنوب ندارد! شمال کجاست؟ جنوب کجاست؟ تهران، تهران است دیگر! خرجش سوار شدن یک تاکسی و دو تا چهارراه بالا آمدن است. منظورت از جنوب شهر تهران پامنار و چهارراه سیروس و شهر ری است؟ اینها که خود تهران است! بابا در خیلی از شهرستانها هنوز سینما و تئاتری وجود ندارد!
* منظورم این است که همان بازیگرها الان وقتی ازشان میپرسی برای تفریح و مسافرت کجا میروی، میگویند برای اینکه از دست مردم راحت باشیم، میرویم خارج یا اصلا از خانه بیرون نمیآییم!
… خب، مشکل این به نظر تو چیه؟
* من فکر میکنم همه اینها اداست!
… خب اگر ژست و ادا باشد که طرف حتما مشکل دارد دیگر! حتما آرزو دارد خارج را ببیند! ما هم باید کمکش کنیم خارج رفتن را تجربه کند. (خنده) یا این که باید کمکش کنیم مردم بشناسندش! شاید مردم کم میشناسندش که از این حرفها میزند و دوست دارد به واسطه این کارها دیده شود! اما اگر یک جنوب شهری که آدمهای زیادی میشناسندش و درخواستهای زیادی از طرف همانها برای معاشرت دارد آنها را اجابت کند، چه عیبی دارد و مگر چیزی از او کم میشود؟!
* روزهایی که سرکار نیستی، برای خودت برنامه تفریحی، سفر یا اوقات فراغتی تنظیم میکنی؟
* این را بدان من قبل از اینکه بخواهم معروف شوم، در جامعهای بزرگ شدم که به واسطهاش شیوههای دفاع از خودم را خیلی خوب یاد گرفتهام، بنابراین بلدم چه جوری برای خودم اوقات راحت و فراغت بخرم. شما شیوه زندگی «پرویز پرستویی» این مرد نازنین، هنرمند و بازیگر برجسته را نگاه کنید که از کجا به کجا و چه شهرتی رسیده است و چگونه خیلی راحت بین مردمانش زندگی میکند. به نظر من ایشان یکی از بزرگترین و غریبترین بازیگران تاریخ سینمای ایران است.
حمید فراهانی راد