مصاحبه جذاب با کریستین بیل بازیگر انگلیسی
کارگردانها به من میگن که باید کارگردانی کنم چراکه سوالاتی که تو ذهنم هست بیشتر شبیه به سوالاتیه که اونا تو ذهنشون دارن تا اینکه بخواد شبیه به سوالات یه بازیگر باشه.. اینو خیلیها به من گفتن. اما تفاوت زیادی بین اینکه در مقام بازیگر بایستی و پیشنهاد هم بدی تا اینکه کارگردان باشی وجود داره. فکر کنم که مسئلهام با کارگردانی این باشه که من یک جورایی آدم تنها و انزواطلبی هستم. دوست دارم که تنها مسئول کار خودم باشم.
آقای بیل، بیشترین وقتی که سر صحنه فیلمبرداری یک فیلم بهتون خوش گذشت چه زمانی بود؟
دقیقا نمیتونم بگم اما یاد تجربهام با ورنر هرتسوگ میافتم سر فیلم سپیدهدم رهایی. ما با ورنر کارایی می کردیم که هرکسی نگاهمون میکرد میگفت “بچهها این شکلی میمیرید! چیکار می کنید؟ باورکنید یه مار وحشی سمی گیرتون میندازه و شاید گازتون هم بگیره!” اون لحظات فوق العاده بودن. اون هلیکوپترهایی که در تایلند بلند میشدن و ما آرام بر فراز جنگلها پرواز می کردیم؛ اون زمان ها برای من فوق العاده بودن. اونها یادگاریهاییاند که من ازشون لذت می برم.
اون حس خطر و ریسکپذیریاش براتون جذابیت داشت؟
من هر موقع که هرچیزی کمی فراتر از حد معمول میشه لذت میبرم. فیلمها معمولا به شکل ناامیدکنندهای بی بارند و در محیطهای خشک و خالی جریان دارن. هرچقدر که از محدودهی استدیوها خارج بشید بهتره. هرچقدر که از لوکیشن محدود فاصله بگیرید به همون اندازه هم دیگه از روی یک واکنش در برابر فیلمهای دیگه سراغ فیلمسازی نمیرید. دیگه به شکل یک مقایسه به اون نگاه نمیکنید، کار خودتون رو انجام میدید، ماجراجویی خودتون رو شروع میکنید، قدم تو مسیر ماموریت خودتون میذارید. اینجور موقعها من واقعا حس میکنم که وارد چیز خوبی شدم، واقعا ازش لذت میبرم. من حوصلهام سر میره اگر که ندونم آدمهایی که قراره باهاشون کار کنم ذهنیتی مثل من دارن یا نه و واقعا میخوان کاری رو پیش ببرن یا نه.
به همین خاطر هم دوست دارید بیشتر در فیلمهای مستقل جمعوجور باشید تا بلاکباسترها؟
درکارهای بزرگ شما یک دودلی و تامل دارید، به این خاطر که آدمهای زیادی در محصول نهاییای که روی پرده به نمایش درمیآد دخیلاند. در فیلمهای کوچک اما شما آدمهای کمتری رو میبینید که نگران سرمایهگذاریها باشند و بنابراین آدمهای کمتری هم سعی میکنند هرطور شده فیلم رو در یک مسیر خاص هدایت کنند. من فکر کنم که در فیلمهای بزرگتر شما عملا باید عقب بنشینی و فقط ارزیابی کنی. فقط باید تلاش کنی و بفهمی به چه نقطهای نهایتا میتونی دسترسی پیدا کنی.
در نقشهای کوچکتر فکر میکنم که دستتون باز هست تا کاراکتر خودتون رو بسازید و از خودتون بیشتر مایه بذارید.
درسته، و تمام اون لقبهای بیمعنی رو که مردم با اونها شما رو ستاره فیلم و اینجور چیزها صدا میزنن هم نمیشنوید. من به هیچ وجه این حس رو دوست ندارم. بقیه این نقشها رو به من پیشنهاد میدن، که صرفا یک “ستاره”اند، اما من سعی میکنم که یک کاراکتر هم از دل این ستاره محض بودن بیرون بکشم. هیچ وقت حس نکردم که یک ستارهام و هیچ وقت هم قصدی برای ستاره شدن نداشتم.
با این حال شما قطعا یک ستاره هستید…
من دوست دارم که در مرکز توجهات باشم. در واقع نمیتونم جلوی این میلام رو بگیرم، البته تنها زمانی که در حال بازی کردن هستم، اون موقع هرکاری که بخوام میکنم، اهمیت نمیدم. اما به عنوان خود واقعیام دوست دارم تو زندگی واقعیام خیلی دست پایین رو بگیرم. من همیشه واقعا بازیگرها رو تحسین کردم، اما واقعا چیزی از تاریخ سینما نمیدونم و راستش یک خوره فیلم نیستم. من فقط نقشهای بزرگ رو به عنوان یک نوع دیگری از بازیگری انتخاب میکنم و خیلی غافلگیر میشم وقتی مردم رو به من میگن که “اوه، تو حالا یک ستاره سینما هستی..” واقعا فکر نمیکنم که این لباس برای من دوخته شده باشه.
پس چه چیزی باعث میشه در فیلمهای بزرگ هم بازی کنی؟
حساش رو دوست دارم. این کاریه که میکنم. وقتی که بار اول یک فیلمنامه رو میخونم و حس میکنم چیزی در اون وجود داره که میتونم امتحانش کنم حسی که به من میده رو دوست دارم و از یادآوری اون هم لذت میبرم. و این اصلا درباره گپ زدن با این و اون و اجتماعی بودن نیست. من میتونم این کار رو تو اوقات مربوط به خودم هم انجام بدم. من واقعا از اینکه پاهام رو داخل کفش آدمهای دیگر کنم لذت میبرم.
این تجربه از چه زمانی برای تو شروع شد؟
با بزرگتر شدنم اتفاقات زیادی رخ داد. با دیدن آدمهای مختلف یک جورایی سعی کردم که خیلی سریع با محیط شهرهای متفاوت خودم رو وفق بدم، همیشه از اینکه خودم رو جای آدمهای دیگه بذارم واقعا لذت خاصی میبرم. همیشه این کار رو انجام میدم. همین الان دارم تصور میکنم که ژورنالیست بودن چه حسی داره. نمیتونم جلوی این کارم رو بگیرم. بنابراین، این نوعی از لذته که باعث میشه من رو به جلو حرکت کنم و همیشه چیزهایی باشن که نظرم رو جلب کنن.
مادر تو یک رقاص بود و پدرت یک خلبان. فکر میکنی حرفه پدر و مادرت روی کار تو تاثیری داشته؟
فکر میکنم بهتره برای جواب به این سوال روی صندلی مطب یه روانپزشک بشینم. من مطمئنم که در مورد پدرم اینطور بوده، اون یه دید خیلی خلاقانه به زندگی داشت. اون به هیچ وجه پیرو سنتها نبود.
منو هم به خوبی در همین مسیر بزرگ کرد. من عادت داشتم که در مواجه با کاراکترهای دیوانهکنندهای که توی این حرفه وجود دارن غافلگیر نشم. شعار اون این بود که: کسلکننده بودن یک گناهه. هیچ اشکالی نداره که گند میزنی؛ اینجوری لااقل داری یک چیز متفاوت رو امتحان میکنی. اون همیشه همین شکلی بود و یک فرد فوقالعاده تاثیرگذار در زندگی من.
استیون اسپیلبرگ وقتی که تنها 13 سال داشتی نقش اصلی فیلم امپراطوری خورشید رو به تو داد. اون اتفاق چقدر در تصمیمت برای بازیگر شدن موثر بود؟
اثر معکوس گذاشت، اون باعث شد که فکر کنم “دیگه هیچوقت نمیخوام این کار رو انجام بدم.” البته نه خودش به شخصه، من اوقات خیلی خوبی رو با اون داشتم. اما تجربه کار در اون سن چیزی نیست که به بقیه پیشنهادش کنم.
تو یک نوجوانی. باید کاملا بی نام و نشان باشی. فکر میکنم که واقعا برای بچهها مناسب نیست که در سنین پایین وارد همچین کار بزرگسالانهای بشن. فرقی نمیکنه که چقدر به عنوان یک خوشگذرونی بهش نگاه کنید، آخرش مسئولیتهایی رو به گردنتون میندازه که طبیعتا نباید در اون سن باهاشون مواجه بشید. بنابراین اون تجربه باعث شد فکر کنم که شاید واقعا نخوام بازیگر بشم. و واقعا هم تا چند سال بعد کامل به این کار برنگشتم. یک جورایی تفریحی کار میکردم، این جا و اون جا کارایی میکردم اما واقعا تا مدتی بعد از اون فیلم قلبم با این حرفه نبود.
در نهایت چه چیزی باعث شد که از ته قلب بخوای بازیگری رو انتخاب کنی؟
خلاقیت این کار که مثل ترن هوایی میمونه باعث شد: وقتی که همه چیز خوب پیش میره و درحال لذت بردن هستی و یک دفعه بالا میره و اوج میگیره و شما هم میخواید باز ادامهاش بدید. درکنار این حالتی رو هم داریم که اصلا ارضاکننده نیست وشما حواستون به کسایی که باهاشون کار می کنید نیست و این باعث میشه که فقط تمومش کنید و برید کاری رو که دوست دارید انجام بدید.
آیا کارگردانی چیزیه که به اون علاقه داشته باشی؟
کارگردانها به من میگن که باید کارگردانی کنم چراکه سوالاتی که تو ذهنم هست بیشتر شبیه به سوالاتیه که اونا تو ذهنشون دارن تا اینکه بخواد شبیه به سوالات یه بازیگر باشه.. اینو خیلیها به من گفتن. اما تفاوت زیادی بین اینکه در مقام بازیگر بایستی و پیشنهاد هم بدی تا اینکه کارگردان باشی وجود داره. فکر کنم که مسئلهام با کارگردانی این باشه که من یک جورایی آدم تنها و انزواطلبی هستم. دوست دارم که تنها مسئول کار خودم باشم.
چیزی که اساسا با کارگردانی در تضاده…
آره، مطمئن نیستم که چقدر بتونم پاسخگوی آدمهای مختلف باشم. کارگردانی برای من تعریف کرد هربار که یه فیلمی رو میسازه مثل اینه که انتهای یک قلموی نقاشی رو نگه داشته باشه، این قلمو چندین متر طول داره و دوربینها هم اون پاییناند و خدمه و بازیگرها و هرکس دیگهای داره اون رو به طرف دلخواه خودش میکشه و اون باید همیشه در تلاش باشه که نوک قلمو رو به جایی برگردونه که باید باشه. نمیدونم که چقدر از این کار خوشم میاد. من دوست دارم که فقط مسئول کاری باشم که خودم دارم میکنم، همین و بس.