بیوگرافی فرانک کاپرا – Frank Capra

فرانک کاپرا

فرانک کاپْرا (به انگلیسی: Frank Capra) (۱۸ مه ۱۸۹۷ – ۳ سپتامبر ۱۹۹۱)، کارگردان سرشناس ایتالیایی-آمریکایی و در کنار فیلمسازانی مثل جان فورد و هاوارد هاکس، از مهم‌ترین فیلمسازان دوران طلایی سینمای هالیوود پیش از جنگ جهانی دوم بود. فرانک کاپرا سینماگری است که رویاهای زندگی آمریکایی را به بهترین شکل ممکن بر پرده نقره‌ای به تصویر کشید. وی بیشتر به خاطر کمدی‌های اجتماعی پراحساسش شهرت دارد؛ ولی در کارنامه ۴۰ ساله‌اش انواع فیلم‌ها را می‌توان یافت.

کاپرا با سه اسکار بهترین کارگردانی همراه با ویلیام وایلر و پس از جان فورد (با چهار اسکار کارگردانی) جزء رکوردداران است.

تولد : ۱۸ می، ۱۸۹۷

مرگ : ۳ سپتامبر ۱۹۹۱

زمینه فعالیت : کارگردان، تهیه کننده و فیلمنامه نویس

زندگی

فرانچسکو روزاریو کاپرا (Francesco Rosario Capra) در 18 می 1897 در سیسیل ایتالیا به دنیا آمد. فرانک کاپرا در سال 1903 وقتی 6 سال داشت از سیسیل به امریکا مهاجرت کرد و در سال 1920 با قبول شهروندی آمریکا، نام “فرانک روسل کاپرا” را برای خود انتخاب کرد.
خانواده کاپرا در لس آنجلس زندگی می کردند. کاپرا چند کار عجیب و غریب را تجربه کرد تا درآمد خانواده را بیشتر کند اما آرزوهای بزرگی داشت. او در سال 1918 در رشته‌ مهندسی شیمی از دانشکده‌ فنی کالیفرنیا فارغ‌ التحصیل شد. او برخلاف میل خانواده اش به کالج “مؤسسه تکنولوژی امریکا” رفت و در مسیر فیلمسازی قرار گرفت.
کاپرا در سال 1928 به استودیوی کلمبیا در “پاورتی رو” رفت. ارتباط هری کان، رئیس کلمبیا و کاپرا در تاریخ شرکت کلمبیا اسطوره ای بود. او به عنوان کارگردانی ناشناخته وارد هالیوود شد اما به جایی رسید که سبک تازه ای به نام خود ثبت کرد؛ سبکی که روابط عاطفی، تفاوت های اجتماعی، تغییرات سیاسی و پیروزی خیر و خوبی را با هم تلفیق می کرد و امریکا را جایی نشان می داد که در آن هر چیزی به طلا تبدیل می شد. فیلمهای او در دوران رکود بزرگ موجب التیام مردم شدند و وجهه “کلمبیا” را ارتقا دادند.
هدف کاپرا دریافت جایزه اسکار بود او می خواست با گرفتن اسکار در میان صاحب نامان حرفه خود مطرح شود؛ “کشتی پرنده” و “چای تلخ ژنرال ین” از تلاشهای ناموفق کاپرا برای دریافت اسکار بودند. او سرانجام توانست با فیلم  “بانوی یک روزه” در اسکار مطرح شود و با وجودیکه این فیلم جایزه ای را کسب نکرد اما مشروعیتی را برای خود و کلمبیا به همراه آورد. یک سال پس از آن جایزه اسکار به فیلم “یک شب اتفاق افتاد” کاپرا تعلق گرفت که موفقیت بزرگی برای کاپرا به همراه آورد.
در بخش عمده دهه 1930 امریکای کلمبیا همان امریکای فرانک کاپرا بود؛ امریکایی قوی، نجیب، منعطف و برخوردار از نوعی خرد ذاتی که “گری کوپر” در نقش آقای دیدز و “جیمی استوارت” در نقش آقای اسمیت بهتر از همه به تصویرش می کشیدند. کاپرا با ساخت فیلمهایش مرهمی برای امریکا بود، فیلمهای او چون “یک شب اتفاق افتاد”، “آقای اسمیت به واشنگتن می رود”، “چرا می جنگیم” و “این زندگی زیباست” در آرشیو ملی فیلم امریکا به عنوان میراث فرهنگی قرار دارند.
کاپرا که 3 مرتبه جایزه اسکار بهترین کارگردانی را برای فیلمهای “یک شب اتفاق افتاد”، “آقای دیدز به شهر می رود” و “نمی تونی با خودت ببریش” دریافت کرد، در سال 1936 میزبانی مراسم هشتمین دوره‌ جوایز اسکار و طی سال‌های 1935 تا 1939 ریاست آکادمی اسکار را برعهده داشت.
او در سال 1991 در سن 94 درگذشت.

آغاز فعالیت فیلمسازی

کاپرا در دوره جنگ جهانی اول مدتی در ارتش بود. او بعد از جنگ نتوانست کاری در زمینه رشته تحصیلی خود پیدا کند و در جنوب غربی کشور دوره افتاد؛ کلاهبرداری می کرد و دستش پیش دست دیگران دراز بود؛ باربری می کرد؛ خانه به خانه عکس می فروخت و احساسات مشتریان را با داستانهایی درباره یتیم شدنش و کار کمرشکن حمل سنگ برمی انگیخت. در این میان صحافی برای کمک به او راه و رسم کارش را به او آموخت. او به کار صحافی علاقمند شد و تمام تلاش خود را کرد تا از صحاف چیزهای بیشتری یاد بگیرد.
او در زمینه فیلم بی تجربه بود اما به آگهی مطبوعاتی شرکت فیلمسازی مشهوری در سانفرانسیسکو پاسخ داد و کاری کرد که رئیس شرکت خیال کند کاپرا، کارگردان برجسته ای است که تعطیلاتش را در این شهر می گذراند. شرکت، کار را به او محول کرد و او هم فیلم کوتاهی براساس شعر مهمانخانه “فولتا فیشر” ساخت. هر چند فیلم خوب از کار درآمد اما او تا 4 سال فیلم نساخت و در عوض تصمیم گرفت که فیلمسازی را از پایه یاد بگیرد. او مدتی در لابراتواری کوچک کار کرد، بعد طراح صحنه شد، تدوین کرد، شوخی هایی برای کمدی های صامت نوشت و در نهایت سه فیلم “هری لانگدن” را کارگردانی کرد؛ لانگدن کمدینی بود که در اواسط دهه 1920 شهرتش تقریبا به اندازه چارلی چاپلین بود. لانگدن وقتی دید کاپرا کم کم مشهور می شود، چون می خواست این موفقیت تنها برای او باشد کاپرا را اخراج کرد؛ این شکستی برای کاپرا بود. کاپرا دوباره شروع به نوشتن شوخی هایی برای نمایشهای صامت کرد.

ورود کاپرا به کلمبیا

در سال 1928 یکی از کارگزاران شرکت “کلمبیا پیکچرز” با کاپرا تماس گرفت و گفت مدیران “کلمبیا” می خواهند او را ببینند. کاپرا وقتی از درخواست “کلمبیا پیکچرز” برای ملاقات مطلع شد، چندان خوشحال نشد؛ چرا که تا آن زمان کاپرا نام “کلمبیا” را نشنیده بود. هری کان، ریاست کلمبیا پیکچرز خواسته بود تا با کاپرا تماس بگیرند زیرا نام او اولین اسم فهرست الفبایی کارگردانان بیکار بود. کاپرا که همیشه جسور و مستقل بود شرایطش را اعلام کرد: نویسندگی، کارگردانی و تهیه کنندگی با قیمت ثابت هر فیلم 1000 دلار.
کلمبیا درخواست کاپرا را که می خواست همه کاره فیلمهای خود باشد پذیرفت و یکی از فوق العاده ترین همکاری های تاریخ سینمای امریکا آغاز شد. پس از آن، نوبت به امتحان او رسید؛ کان کارمندان خود را تحت فشارهای روانی بسیاری قرار می داد تا آنها را بسنجد؛ کاپرا همه جور امتحانی را از سر گذراند؛ نیروی انسانی اش را کاهش دادند و گفتند اگر جرأت دارد شکایت کند، به او گفتند فیلم بزرگ نیمه کاره ای را تمام کند در حالیکه کارگردان قبلی آن التماس می کرد کسی را جایگزینش نکنند، مجبورش کردند با بودجه های کم فیلم بسازد؛ او در اولین سال استخدامش در کلمبیا 7 فیلم ساخت.
کاپرا با وجود اینکه دوست نداشت بپذیرد اما خیلی به هری کان شبیه بود. هر دو آنها کلاهبردارانی خیابانی بودند. هر دو آنها اراده ای آهنین داشتند و تسلیم نمی شدند.

کاپرا مهمترین کارگردان کلمبیا

انگیزه کاپرا در فیلمسازی اثبات قدرت همراه با حفظ استقلال بود. هدف نهایی او جایزه اسکار بود؛ جایزه خود صنعت به دستاوردهایش. کاپرا می گفت: «در اوایل دهه 1930 با این امید و انتظار فیلم می ساختم که نامزد اسکار شود.» آرزویی نهانی که خیلی زود به دغدغه ای دیوانه وار تبدیل شد. اسکار سریع ترین راه برای اثبات خود و کلمبیا بود. به گفته کاپرا: «کان مصمم بود به محفل بزرگان راه یابد. او از من به مثابه اهرم شکن در قلعه استفاد کرد. من هم از خواسته های او برای کنترل فیلمهایم بهره بردم.» نمونه ای دیگر از ائتلافهای هالیوودی بیگانه ها.

“نسل جوانتر” ملودرامی یهودی
کاپرا برای رسیدن به آرزویش باید استعدادش را ثابت می کرد. اولین فیلمهایی که کاپرا برای کلمبیا ساخت، ملغمه ای ماهرانه و به لحاظ تجاری موفق از ملودرام، داستان عشقی، کمدی و ماجراجویی بودند اما دشوار می شد ویژگیهای سبک کاپرا را در آنها دید. در سال 1929 کاپرا ارتقا یافت و توانست فیلمهای رده A بسازد. او که به عنوان مهمترین کارگردان کلمبیا بود، عموما پروژه های مهم این شرکت را می ساخت؛ از جمله اولین فیلم ناطق کلمبیا، با نام “نسل جوانتر”. این فیلم نیز مانند “خواننده جاز” که توسط برادران وارنر ساخته شد و آغازگر عصر صدا بود، ملودرامی یهودی بود. اقتباسی از داستانی نوشته “فنی هرست” درباره تاجر یهودی جسوری که منکر ریشه هایش می شود، با والدینش به خیایان “پارک” محله ای گران قیمت در نیویورک نقل مکان می کنند و یک روز وقتی پدرش مثل باربرها با چند بسته از راه می رسد، می گوید پیرمرد را نمی شناسد…
کاپرا پس از ساخت “نسل جوان تر” سرعت کارش را به طور چشمگیری کاهش داد و سالی 3 فیلم می ساخت. با پیشرفت کیفیت فیلمها و مهارتهای کاپرا استودیو هم جایگاه بهتری پیدا کرد؛ چیزی مطلوب هری کان نیز بود.

تلاش برای رسیدن به اسکار

کاپرا با وجود اینکه آثارش از اهمیت زیادی برخوردار و مورد استقبال قرار گرفته بودند اما از چیزی ناراحت بود. او ملودرامی به نام “چای تلخ ژنرال ین” را برای خوشایند ذائقه هنری “آکادمی هنر و علوم سینما” که جایزه اسکار را اعطا می کرد، ساخت اما فیلم حتی در یک زمینه هم نامزد نشد. کاپرا فهمید که دچار پارادوکس است چون در استودیوی کلمبیا کار میکرد او را در اسکار نادیده می گرفتند. در صنعتی که ارزیابی کیفیت همواره دشوار بود، همه آرزو داشتند اسکار بگیرند چون اسکار تقریبا تنها گواهی ارزشمند ممکن بود. مراسم اسکار از مهمانی رقص و مراسم غیر رسمی که آخر شب با اعلام اسامی برندگان تمام می شد، به رقابتی جدی بدل شده بود که استودیوها کارکنانشان را مجبور می کردند در آن به نامزدهای مورد نظر استودیوها رأی دهند. مسئله، مسئله اعتبار بود؛ برای یهودیان هالیوود تقریبا همه چیز.

تلاش حساب شده کاپرا برای رسیدن به اسکار
برای رسیدن به اسکار کاپرا تلاشی حساب شده را آغاز کرده بود تا خود را بشناساند؛ او اول به آکادمی حمله کرد چون استودیوهای کوچکی مثل کلمبیا را نادیده می گرفت، بعد آنقدر از رهبران آکادمی انتقاد کرد تا مجبور شدند از او دعوت کنند تا به آنها ملحق شود. پس از ورود به حلقه اکادمی، کاپرا کارش را با انتقاد از ظلم آکادمی به تولیدکنندگان مستقل بیرون از استودیوهای بزرگ ادامه داد. کان هم از تعداد کمی از نمایندگان استودیوها ی کوچک در هیئت مدیره آکادمی شکایت کرد. این طرح خیلی زود جواب داد و کاپرا به هیئت مدیره آکادمی راه یافت اما او از این فرصت برای حمله فنی دیگری علیه انحصار کارگردانان بزرگ که نامزدهای اولیه اسکار را انتخاب می کردند، استفاده کرد.
به نوشته کاپرا: «برای بهبود جایگاهم می توانستم دو کار انجام دهم؛ یکی اینکه در آکادمی به مقامی مثل ریاست برسم و باشکوه ترین رویداد جهان [ضیافت اسکار] را مدیریت کنم، دومی که عملی تر بود این بود که با بودجه خودم فیلمی را در استودیویی بزرگ بسازم؛ جایی که می توانسم کله گنده ها را ببینم و با آنها حشر و نشر کنم.» در همین زمان “لوئیس بی میر” رئیس شرکت “ام جی ام” خواست کاپرا را از کان قرض بگیرد. قاعدتا کان این ماجرا را پیروزی بزرگی می دانست و با خوشحالی پذیرفت چراکه بالاخره کلمبیا چیزی داشت که “ام جی ام” طالبش بود و این به نوعی آرزوی کان بود اما این همکاری کوتاه مدت بود؛ کاپرا با یکی از تهیه کنندگان “ام جی ام” مشاجره کرد.

“بانوی یک روزه” نامزد جایزه اسکار
در این میان علاوه بر فیلمهای کاپرا سیاست بازیش کار خود را کرد. در سال 1933، فیلم “بانوی یک روزه” را ساخت؛ کمدی غمگینی درباره پیرزنی که فقط برای یک روز جوان می شود تا دخترش را که چند سال پیش به مدرسه شبانه روزی فرستاده و اکنون به دیدارش آمده را تحت تأثیر قرار دهد. فیلم نامزد 4 اسکار ازجمله نامزد بهترین کارگردانی شد. او از جمله نخستین نامزد بهترین کارگردانی خارج از استودیوهای بزرگ بود. این فیلم با وجود آنکه جایزه ای را دریافت نکرد اما مشروعیتی را برای کلمبیا به همراه آورد.

شهرت کاپرا با فیلم “یک شب اتفاق افتاد”

سال 1934 جایزه اسکار به فیلم “یک شب اتفاق افتاد” کاپرا رسید و کلمبیا قدرت گرفت. “یک شب اتفاق افتاد” که همچنین جایزه اسکار بهترین کارگردانی را برای کاپرا داشت، انتخابی عجیب برای استودیو بود. این فیلم براساس داستان کوتاهی نوشته شده بود که کاپرا درباره دختری خوانده بود. دختر پول زیادی به ارث می برد و همراه نقاشی کولی مسلک با اتوبوس سفر می کرد…

اقدامات سرنوشت ساز در موفقیت “یک شب اتفاق افتاد”
به رغم شهرت کاپرا 5 – 6 ستاره و مقامات ارشد استودیو متن را رد کرده بودند. خود کاپرا و نویسنده فیلمنامه نیز دودل شده بودند اما فقط کان بنا به غریزه اش از کاپرا حمایت کرد. 3 اتفاق این پروژه را موفق کرد: اول، “مایلز کانلی” فیلمنامه نویس و دوست کاپرابه او پیشنهاد کرد قهرمان مرد داستان خبرنگار روزنامه باشد و قهرمان زن داستان هم به عنوان دختری خودسر و مغرور باشد. دوم، میر که “کلارک گیبل” هنرپیشه پیمانی جوان ام جی ام که برای تنبیه نافرمانی به کلمبیا قرض داد و سوم، کان که دستمزد کلان و زمان بندی پیشنهادی “کلودت کولبرت” بازیگر زن را پذیرفت.

موفقیت فیلم “در یک شب اتفاق افتاد”
موفقیت این فیلم اجازه داد کاپرا فراتر از کلمبیا برود؛ کمدی درخشانی که الگوی کمدی های دهه 1930 قرار گرفت. در فوریه 1934 که “یک شب اتفاق افتاد” را نمایش دادند. فیلم پدیده ای ملی شد. یکی از منتقدین درباره این فیلم نوشت: «کاپرا قبلا هم چند فیلم ساخته است.”بانوی یک روزه” و “چای تلخ ژنرال ین” او طرفدارانی آشکارا کم اما پرو پا قرص داشت. آنچه او را به اینجا رسانده تماشاگران عامی اند که بارها و بارها رفتند تا “یک شب اتفاق افتاد” را ببینند. در تمام سال نمایش فیلم را تمدید کردند و مردم درباره فیلم حرف می زدند… این فیلم تاریخ را نوشت.»

داستان فیلم
در این فیلم دختری خودسر، مغرور و ثروتمند (کولبرت) نامزدی دارد که تازه خلبان شده است، پدر دختر به این ازدواج زود هنگام راضی نیست و او را در قایق تفریحی اش زندانی می کند. دختر به دریا می پرد تا ساحل شنا می کند و بلیت اتوبوس می خرد تا از میامی به نیویورک برود؛ جایی که قرار است نامزد خود را ببیند. دختر در اتوبوس با روزنامه نگاری می خواره (گیبل) آشنا می شود که نقطه مخالف اوست؛ مرد عمل گراست و او سر به هوا، مرد جهان دیده است و او نازپرورده. خیلی زود خبرنگار می فهمد که او همان دختر ثروتمند گمشده است. خبرنگار که سوژه خوبی یافته می پذیرد دختر را همراهی کند. در جریان فیلم دختر کم کم غرورش را کنار می گذارد و این دو عاشق هم می شوند. وقتی خبرنگار برای مدت کوتاهی دختر را تنها می گذارد تا داستانش را بنویسد و برای ازدواجشان پول کافی جمع کند، دختر خیال می کند فریب خورده و تصمیم می گیرد پیش نامزدش رفته با او ازدواج کند. در مراسم ازدواج درست در آخرین لحظه نظر دختر عوض می شود از محراب کلیسا فرار می کند تا نزد عشق واقعی اش برود…

کان علیه کاپرا

محبوبیت کاپرا هر روز بیشتر می شد؛ چیزی که کان را آزار میداد چرا که تعداد کمی او را به رسمیت می شناختند. کاپرا واقعا حقی بر گردن کان داشت چون منبع درآمد کان بود اما کان سرشار از تنفر تصمیم گرفت رقیب خود را از میدان بیرون کند. کان که روانشناسی عالی بود، شهرت کاپرا را هدف قرار داد. کاپرا وقتی به نقشه کان پی برد که برای تعطیلات به انگلستان رفته بود. آشنایانش، حرفهایی درباره فیلم جدیدش می زدند و جوری رفتار می کردند که انگار کاپرا کارگردان فیلم است اما کاپرا از همه چیز بی خبر بود. آن چه سخت او را آزار داد، این بود که وقتی گفت درباره فیلم چیزی نمی داند، گفتند سرزنشش نمی کنند چون در مقایسه با “یک شب اتفاق افتاد” یا “آقای دیدز به شهر می رود” بی خود است. کاپرا که مصمم بود از ماجرا سردرآورد، به شعبه لندن کلمبیا رفت و بروشور تبلیغاتی فیلم را خواست؛ درشت نوشته بودند “فقط اگر آشپزی بلد بودی” به کارگردانی فرانک کاپرا. از خشم به خود پیچید.

کتمان کان و شکایت کاپرا
کاپرا سفر اروپاییش را ادامه داد و بعد مستقیم رفت هالیوود تا با کان حرف بزند. کان منکر همه چیز شد و گفت ایده برای دفتر نیویورک بوده تا از نمایش دهندگان پول بیشتری بگیرند، او با دیدن عصبانیت کاپرا حتی پیشنهاد داد سهمی از درآمد فیلم را به او بدهند. کاپرا نه تنها پول را نپذیرفت بلکه حاضر نبود اسمش روی فیلمی باشد که دیگری کارگردانی کرده است. کان گفت: «فکر کردی که هستی؟ پاپ، خرج هایی که روی دست کلمبیا گذاشتی چی؟ کنترل کامل فیلمها، کارگردان، تهیه کننده. منتقدها هم می نوشتند کلمبیا یعنی کاپرا نه کان. آسمون به زمین می رسه اگر با من راه بیای؟ قبول می کنی یا نه.»
هر دو آنها میدانستند این یک زورآزمایی است. کان با اقتدار کاپرا در افتاده بود و کاپرا هم استاد ریسکهای بزرگ بود مثل کان. کاپرا تهدید کرد اگر کان قرارداد را فسخ نکند از او شکایت می کند. کان نپذیرفت و گفت: قرارداد، قرارداد است.
رویه های قانونی ماهها ادامه داشت. اول حوزه قضایی مرتبط تغییر کرد چون دفتر مرکزی کلمبیا در نیویورک بود اما کاپرا شکایت را در لس آنجلس مطرح کرده بود. چند ماه گذشت تا پرونده در نیویورک به جریان افتاد. بعد دادگاه نیویورک به عدم صلاحیت خودش رأی داد چون درواقع جرم در انگلیس اتفاق افتاده بود. در این میان کاپرا بی کار بود؛ هیچ استودیوی دیگری نزدیکش نمی رفت. معلوم بود کان خبر ماجرا را همه جا پخش کرده است.

پشیمانی کان و بازگشت کاپرا به کلمبیا

وقتی دادگاه نیویورک پرونده را رد کرد؛ کان به همه گفت حالا کارگردان برجسته اش سینه خیز و پشیمان نزدش بازمی گردد؛ چیزی که از اول به دنبال آن بود. وقتی همکار کاپرا این صحبتهای کان را به گوشش رساند، کاپرا از خانه بیرون زد و سر بچه هایش داد کشید که دوروبرش نیایند. بعد نزدیک صخره های سنگی ایستاد و آنقدر سنگ و تکه چوب در داخل اقیانوس پرتاب کرد تا خسته شد. بعدها کاپرا آگاهانه یا ناخودآگاه، در فیلم “این زندگی زیباست” از همین صحنه استفاده کرد؛ جایی که شخصیت بد فیلم به قهرمان داستان می گوید سینه خیز نزد تو برمی گردد. قهرمان پریشان و وحشت زده، می رود خانه، خشمش را سر خانواده اش خالی می کند و ماکت پلی را که مشغول ساختنش بود را خراب می کند. در “این زندگی زیباست” قهرمان بعد از این صحنه بیرون می رود، از روی پل مپرد و خودش را می کشد اما در زندگی کاپرا پایان داستان متفاوت بود. او برگشت خانه و تصمیمی گرفت هرگز تسلیم کان نشود. او در انگلستان هم درست مثل لس آنجلس و نیویورک شکایت کرد.
چند هفته بعد کان بی خبر به خانه کاپرا رفت. او برای اولین بار پشیمان شده بود. کان معتقد بود که مطمئنا کاپرا در پرونده مطرح در انگلستان پیروز می شود؛ در این صورت شاید نمایش دهندگان خواهان بازگشت پولهایشان شوند و دیگر فیلمهای کلمبیا را نخرند؛ مدیران دفتر کلمبیا در انگلستان جریمه و احتمالا زندانی می شوند، آن وقت سهامداران عصبانی خود او را هم برکنار می کنند. کاپرا عکس العملی نشان نداد. اینبار کان سخنانی را به کاپرا گفت درباره ساختن کلمبیا؛ درباره اینکه کلمبیا را از هیچ ساخته، اینکه کلمبیا فقط عشقش نیست، زندگی اوست و بدون آن می میرد.
کاپرا نیز نمیدانست که آیا کان نقش بازی میکند یا نه اما احساسات او کاملا باور کردنی بود. کاپرا دلش برای کان سوخت، شکایتش را پس گرفت و به کلمبیا بازگشت. 2 سال پس از آن او سومین اسکار را با فیلم “نمی تونی با خودت ببریش” را برای کلمبیا کسب کرد. پس از کاپرا “آقای اسمیت به واشنگتن می رود” را برای کلمبیا ساخت که این فیلم هم نامزد اسکار بهترین کارگردانی شد. کاپرا پس از آنکه قراردادش تمام شد از کلمبیا رفت.

فیلمهای کاپرا متأثر از اعتقاداتش

تا حد زیادی استقبال از فیلم “یک شب اتفاق افتاد” را می توان به اجرای درخشان کاپرا نسبت داد. کاپرا بهتر از همه معاصرانش ضرب آهنگ کمدی را می شناخت اما موضوع فیلم هم در این استقبال تأثیر داشت. فیلم به شکاف طبقاتی سالهای رکود مربوط می شد و می گفت ثروتمندان می توانند چیزهای زیادی از فقرا بیاموزند؛ موضوعی که کاپرا در فیلمهای “آقای دیدز به شهر می رود”، “نمی تونی با خودت ببریش”، آقای اسمیت به واشنگتن می رود” و “دیدار با جان دو” به آن پرداخت. در همه این فیلمها کاپرا، کاتولیکی رویگردان از دین، چیزی عرضه می کرد که می توان آن را الهییت کمدی نامید؛ نسخه ای دنیوی از داستان مسیح نمایش داده می شد که در آن قهرمانی معمولی، برخوردار از موهبت خوبی و خرد، بر موانع، وسوسه ها و خیانتها غلبه می کند تا اختیار زندگیش را به دست گیرد و پیروز شود.
در “این زندگی زیباست” فوق العاده ترین فیلم کاپرا که در سال 1946 ساخته شد، قهرمان خودش را می کشد اما به خواست خدا زنده می شود. هر چند کاپرا احساساتی می شد و درباره فضیلتهای امریکایی های شهرهای کوچک مبالغه می کرد اما اسطوره ای محکم برای امریکا ساخته بود؛ اسطوره ای که چند دهه به بقا هویت یابی امریکاییها کمک کرد.
در فیلمهای کاپرا آدم بده معمولا کارخانه داری ظالم بود که از نمادهای دموکراسی بهره می برد تا به اهداف خودش برسد. فیلمهای کاپرا همیشه مواجهه ارزشها و احساسات بودند؛ روستایی برابر شهری، عامی برابر توانگر، ساده برابر حیله گر، فرد برابر سازمان و سنتی برابر نو. احساسات کاپرا اغلب بدوی و رویکردش ساده لوحانه ایجابی به نظر می رسید. با این همه، فیلمهایش نشان می دادند چگونه باید از دل نیروهایی که همه جا فرد را تهدید می کنند به نوعی خوش بینی رسید. نمی توان گفت این ترکیب چقدر ساخته کاپرا و چقدر محصول کان بود. فیلمها را کاپرا می ساخت اما حسادت هایی هم در میان بودند که از طریق کان بر فیلمهای استودیو اثر می گذاشتند.
در فیلمهای کاپرا، حتی آدمهای دستو پا چلفتی از طبقه متوسط جامعه بودند نه از طبقه کارگر و هیچ کدام از اقلیت های قومی یا نژادی نبودند.

مهمترین آثار

کاپرا در بسیاری از فیلمهای خود علاوه بر کارگردان به عنوان یکی از تهیه کنندگان نیز مطرح بود. آثار او عبارتند از:
-“نسل جوانتر” (The Younger Generation) محصول سال 1929
-“بانوی یک روزه” (Lady for a Day) محصول سال 1933
-“یک شب اتفاق افتاد” (It Happened One Night) محصول سال 1934
-“آقای دیدز به شهر می رود” (Mr. Deeds Goes to Town) محصول سال 1936
-“نمی تونی با خودت ببریش” (You Can’t Take It with You) محصول سال 1938
-“آقای اسمیت به واشنگتن می رود” (Mr. Smith Goes to Washington) محصول سال 1939
-“دیدار با جان دو” (Meet John Doe) محصول سال 1941
-“چرا می جنگیم” (Why We Fight) محصول سال 1942
-“این زندگی زیباست” (It’s a Wonderful Life) محصول سال 1946
-“مشتی معجزه” (Pocketful of Miracles) محصول سال 1961

درگذشت

فرانک کاپرا روز 3 سپتامبر 1991 در سن 94 سالگی بر اثر ایست قلبی در کالیفرنیای آمریکا درگذشت.

“چرا می جنگیم” پروپاگاندای ملایم برای موجه جلوه دادن اقدام به جنگ

کاپرا در جنگ جهانی اول در ارتش آمریکا حضور داشت و در جنگ جهانی دوم هم به ارتش فراخوانده شد و در آنجا با حمایت ارتش مستند هفت اپیزودی “چرا می جنگیم” را ساخت. این هفت قسمت از چنان کیفیتی برخوردار بود که به دستور روزولت، رئیس جمهور وقت امریکا، همچون ابزاری برای ترغیب مردم به جنگ بکار گرفته شد. فیلم “مقدمه‌ای بر جنگ”، یکی از 7 اپیزود، توانست در سال 1942 جایزه‌ اسکار بهترین اثر مستند بلند را برای کاپرا به‌همراه آورد. کاپرا خود این آثار مستند را از بهترین ساخته‌هایش می‌دانست.

“چرا می جنگیم” پروژه ای در راستای “ژاپن هراسی”
پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبری در مهرماه 1390 یادداشتی از حجت الاسلام‌ “سعید رضا عاملی” استاد گروه ارتباطات و مطالعات آمریکا، دانشگاه تهران، با مضمون هدف امریکا از دنبال کردن پروژه “دیگر هراسی” را منتشر کرد.
حجت الاسلام عاملی در این یادداشت گفته است: «”دیگری‌ هراسی” یکی از تکنیک‌های رسانه ‌ای غالب و بخشی از سیاست خارجی ایالات متحده‌ آمریکا طی قرون گذشته و خصوصاً پس از جنگ جهانی دوم است… دیگری‌ هراسی چهار هدف عمده را دنبال می‌ کند: فرو ریختن دیگری از درون، مشروعیت بخشیدن به جنگ در صورت ضرورت، ایجاد شرایط اضطراری برای شکستن قاعده‌های بین‌المللی و تشویق تجارت جنگ.
فاجعه‌ عظیمی که دولت آمریکا و با دستور مستقیم رئیس‌ جمهور وقت یعنی “ترومن” در اوت 1945 و در دو شهر هیروشیما و ناکازاکی به بار آورد، به دنبال ژاپن‌ هراسی و با تخریب فراگیر ژاپن در بین دو جنگ جهانی اول و دوم بود. در این فاجعه آمریکایی‌ها دو بمب اتمی را بر سر مردم ژاپن فروریختند و بیش از 220 هزار نفر را قتل عام کردند.
در آغاز جنگ جهانی دوم، صنعت سینمایی آمریکا فیلم مستند “فرانک کاپرا” را که مأموریت “ژاپن‌ هراسی” را بر عهده داشت، وارد عرصه‌ اجتماعی کرد. این فیلم که اولین بار برای ارتشیان آمریکا به نمایش گذاشته شد و جایزه‌ برترین فیلم برگزیده را نصیب خود کرد، ابتدا به ‌عنوان یک فیلم آموزشی برای دپارتمان جنگ آمریکا تهیه شد و برای بیش از 9 میلیون کارگزار ارتش آمریکا به نمایش درآمد. در سال 1943 نمایش عمومی این فیلم آزاد شد. عنوان این فیلم “چرا ما می‌جنگیم” بود. این فیلم دولت آمریکا را به عنوان صاحب یک ایدئولوژی برتر برای نظم جهانی و جنبه‌ عمومیت ‌یافته‌ فیلم “مای آمریکایی” معرفی کرده است. در سراسر این فیلم، آمریکا به عنوان یک شعار بزرگ مطرح می‌شود… لیبرالیسم، مردانگی، مسیحیت، بومی‌گرایی و نژادپرستی در سراسر این فیلم به عنوان عناصر اصلی شخصیت شهروندی در آمریکا معرفی می‌شود. از سوی دیگر، چهره‌ ژاپنی به عنوان یک قوم بی‌رحم، وحشی و خطرناک بازنمایی می‌شود.
از نظر “مارک راپرت”، نویسنده، شخصیت‌ پردازی‌ در این فیلم و تمایزهایی که بین نظم نوین آمریکایی مبتنی بر سلطه‌ ایدئولوژیک و جهان دیگران ارائه شده، معرف ایدئولوژی و جهان ‌بینی آمریکایی در دوران جنگ جهانی اول و اوایل جنگ جهانی دوم است. در دو جهان ترسیم‌ شده‌ کاپرا، یک جهان عبارت است از: جهان روشنایی و جهان آزادی و دموکراسی و جهان دیگر همانا جهان تاریکی، زور و تجاوز و بی‌عدالتی است. البته آمریکا مصداق همه‌ روشنایی‌ها، نیکی‌ها و خوبی‌ها فرض شده و جهان غیر آمریکا، جهان تاریکی تلقی شده است. نهایتاً این فیلم کوشیده تا یک برداشت تند و سیاه را نسبت به ژاپنی‌ها که طرف جنگ آمریکا بودند، نشان دهد… پیام این نمایش، هشدار به مردم آمریکا است که اگر آماده‌ جنگ پیروزمندانه نباشند، ژاپنی‌ها با بی‌رحمی تمام بر آنها غلبه خواهند کرد و خانواده، آزادی و زندگی آنها را به خطر خواهند انداخت…»

“چرا می جنگیم” راهی برای موجه جلوه دادن جنگ
ایجاد زمینه جنگ و فرهنگ رضایت از آن از اهداف امریکا است. احتیاج آمریکا به یک پروپاگاندای ملایم (انتشار هدفمند یک مجموعه از اطلاعات با هدف تحت تأثیر قرار دادن افکار) برای موجه جلوه دادن اقدام به جنگ، به جنگ جهانی دوم برمی‌گردد، زمانی‌که وزارت جنگ آمریکا، فرانک کاپرا را به ساختن هفت فیلم” چرا می جنگیم” واداشت. این فیلم در سینماها پیش از فیلم‌های اصلی نشان داده می‌شد و همچنین از آن برای تربیت سربازان وظیفه استفاده میکردند.
امروزه یکی از ابزارهای قدرتمند ایجاد این فرهنگ رضایت از جنگ، بازی‌های ویدئویی جنگی است که آمریکا در طول ده‌ها سال به آن علاقه ویژه‌ای داشته است. “نینا هانتمن”، استاد علوم ارتباطات و روزنامه نگار دانشگاه سافولک بوستن، در مقاله ای که در سال 2010 در بوستون با عنوان “ساختار: جنگ‌گرایی و بازی‌های ویدوئی” منتشر کرد، نوشت: «سیاست‌گذاران (آمریکا) ارتش را به انجام عملیات می‌فرستند اما پیش از آن ما به داشتن فرهنگ رضایت احتیاج داریم. مردم باید با شرکت دولت در جنگ راضی باشند. برای این منظور، ما به یک فرآیند کامل نیاز داریم که از کودکی بیاموزیم کشتن یک راه‌ حل موجه برای حل تناقشات است.»

عکس فرانک کاپرا

فرانک کاپرا

بیوگرافی و عکس فرانک کاپرا

فرانک کاپرا

عکسهای قدیمی فرانک کاپرا

فرانک کاپرا

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا